کد مطلب:13050 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:657

و اما از بین رفتن اموال قوم
كه بر سر قوم فرعون آمد به نشانه ی معجزه از سوی حضرت محمد(ص) و امام علی (ع) ارائه شد، جریان بدین صورت است كه روزی پیرمردی سالخورده با پسرش نزد رسول الله (ص) آمد در حالی كه پیرمرد می گریست گفت: یا رسول الله (ص) این پسرم نوزادی بیش نبود كه من او را تربیت و سرپرستی نمودم و او را در كودكی عزیز داشتم و از مال خود بسیار فراوان بر او بخشیدم تا این كه نیرومند شد و پشتش قوی گشت و مالش به خاطر بخششهای من بسیار شد حال چون من پیر شدم و از توان افتادم قوتم رفت ومالم به او رسید و از سر ناتوانی به این جار سیده ام كه می بینی، با من می نشیند ولی به خاطر فقر و تنگدستی كه دارم برای خوراك روزانه و قوت لا یموتی مرا كمك نمی كند. رسول الله (ص) به آن جوان فرمود: پدرت چه می گوید؟ جوان پاسخ داد: یا رسول الله (ص) چیزی از خورد و خوراك من و خانواده ام اضافه نمی ماند، رسول الله (ص) به آن پیرمرد فرمود: پسرت چه می گوید: یا رسول الله (ص) او انبارهایی از گندم و جو و خرما و كشمش و كیسه های بسیاری درهم و دینار دارد، او ثروتمند و توانگر است، رسول الله (ص) به پسر گفت: پدرت چه می گوید؟ پسر گفت: یا رسول الله (ص) من هیچ چیزی از این چیزها كه پدرم گفت ندارم. رسول الله (ص) فرمود: ای جوان تقوی پیشه كن و به پدرت كه پیش از این بسیار بر تو احسان كرده است احساس و نیكی نما تا خداوند هم بر تو نیكی و احسان



[ صفحه 60]



بسیار نماید، پسر باز گفت: من چیزی ندارم كه به پدرم كمك كنم، رسول الله (ص) فرمود: پس ما به جای تو در این ماه به پدرت كمك می كنیم، ولی ماه های بعد تو به او كمك نما و خرج روزانه ی او را بده آن گاه رسول الله (ص) به أسامة فرمود: صد در هم به این پیر مرد بده تا به مصرف خود و خانواده اش برساند، أسامه نیز چنین كرد. هنگامی كه سر ماه شد پیرمرد باز به همراه پسرش آمد و باز هم پسر گفت: من چیزی ندارم كه به پدرم كمك كنم، رسول الله (ص) فرمود: تو اموال بسیاری داری ولی به خاطر كمك نكردن به پدرت در حالی امروز را به شب می رسانی كه فقیر می شوی و حتی از پدرت نیز فقیرتر می شوی به حدی كه هیچ چیزی نخواهی داشت، آن جوان بازگشت در این حال همسایگان انبارهای او به سراغش آمده و گفتند كه انبارهایت را با اجناس ما معاوضه كن پس آن جوان به سراغ انبارهایش آمد و دید كه گندم، جو و خرما و كشمشها همگی گندیده اند و همه فاسد شده اند پس خریداران آن چه كه برای تعویض داده بودند از او گرفتند آن گاه آن جوان كارگرانی را كرایه كرد تا اموال بسیارش را به خارج از مدینه ببرند، پس از درهم و دینارش را بیرون آورد و خواست كه كرایه ایشان را بپردازد ناگاه دید كه پولهایش از بین رفته اند وبه سنگ تبدیل شده اند باربران كه چنین دیدند اجرت را از او طلب نمودند و او نیز هر چه كه داشت از لباس و فرش و خانه همه را فروخت و اجرت و كرایه ی ایشان را پرداخت. در این هنگام او همه چیزش را از دست داد و فقیر و ذلیل شد به قدری كه حتی غذای روزانه ی خود را نداشت، به همین خاطر جسمش ضعیف شده و بسیار بسیار بیمار شد، رسول الله (ص) فرمود: ای كسانی كه پدران و مادران شما را عاق نموده و نفرین كرده اند عبرت بگیرد و بدانید همان گونه كه او در دنیا همه چیزش را از دست داد و اموالش از بین رفته به جای آن چه كه از درجات بهشت برای او آماده شده بود از بین رفت و به جای آن آتش جهنم برای او آماده شده است، رسول الله (ص) فرمود: به درستی كه خداوند قوم یهود را مذمت نمود



[ صفحه 61]



به خاطر این كه با وجود دیدن معجزات و آیات الهی باز به سرعت به عبادت غیر از خدا پرداختند بر شما باد كه از ایشان در این كار پیروی ننمایید و مانند و شبیه آن ها نشوید، مردم گفتند: یا رسول الله (ص) در چه صورت ما شبیه یهودیان می شویم؟ حضرت فرمود: اگر از مخلوقی به جای خداوند اطاعت نمایید و به جای خداوند بر او توكل و اعتماد نمایید شبیه قوم یهود خواهید شد.

و در بحار از شیخ صدوق به اسنادش كه به امام موسی بن جعفر (ع) می رسد و او از پدرانش (صلوات الله علیهم) نقل كرده كه فرموده اند: روزی اصحاب رسول الله (ص) در مجلسی نشسته بودند و با هم صحبت می كردند و حضرت امیر المومنین (ع) در جمع ایشان حضور داشت در این هنگام مردی یهودی آمد و گفت: ای امت محمد هیچ درجه ای برای انبیاء نیست مگر این كه شما آن را به پیامبر خود نسبت می دهید، امیرالمؤمنین (ع) فرمود: ای مرد اگر شما می گویید كه موسی (ع) با خدای خویش در طور سینا سخن می گفت، بدانكه خداوند با محمد (ص) در آسمان هفتم سخن گفت و اگر نصاری می گویند كه عیسی (ع) كور مادرزاد را بینا می كرد و مردگان را به امر خدا زنده می كرد، همانا كه قریش از محمد (ص) خواستند كه مردگان را زنده كند و او مرا خواست و با ایشان بر سر قبور فرستاد پس من به درگاه خداوند عزوجل دعا نمودم و به اذن خداوند عزوجل اموات از قبور خویش برخاستند در حالی كه از سر و روی خویش خاك را می تكاندند و أباقتادة بن ربعی انصاری خود شاهد واقعه است كه در جنگ احد نیزه ای به چشمش خورد و از حدقه در آمد پس او چشم خود را با دست گرفته و به نزد رسول الله (ص) آمد و گفت: اگر همسرم این حال مرا ببیند ناراحت و غضبناك می شود پس رسول الله (ص) چشم بیرون آمده از حدقه ی أباقتاده را گرفت و آن را در حدقه ی چشم او گذاشت و آن چشم صحیح و سالم شد و به نحوی كه بهتر و روشن تر از چشم دیگرش شد و نیز عبدالله بن تمیك دستش قطع شده بود كه به نزد رسول الله آمد در حالیكه دست بریده اش را به دست دیگرش گرفته بود پس



[ صفحه 62]



رسول الله (ص) دست بریده را گرفت و در جای خودش قرار داد و دستی بر جای زخم كشید و اتن دست در جای خود صحیح و سالم قرار گرفت.

مقام دوم: در بیان آن چه كه از معجزات آسمانی و غرایب بزرگ برای رسول الله (ص) ظاهر شد، از دو نیم شدن ماه و بازگرداندن و نگاه داشتن خورشید و سایه انداختن ابر بر سر او و نزول مائده ها و نعمت ها از آسمان علاوه بر آن چه كه در قول خداوند متعال گذشت (اقتربت الساعة و انشق القمر و ان یروا آیة یعرضوا و یقولوا سحر مستمر).

طبرسی (ره)در مجمع البیان ذیل تفسیر این آیه آورده: (اقتربت الساعة) ییعنی: نزدیك است كه در آن هنگام خلایق می میرند و قیامت برپا می شود و منظور این است كه آماده شوید برای روز قیامت قبل از آمدنش (و انشق القمر) ابن عباس می گوید: مشركین نزد رسول الله (ص) جمع شدند و گفتند: اگر تو راست می گویی و پیامبر خدا هستی برای ما و پیش چشم ما، ماه را به دو نیم كن. رسول الله (ص) به آنها فرمود: اگر این كار را بكنم ایمان می آورید؟ آنها گفتند: بله و آن هنگام شب چهاردهم ماه بود و قرص ماه كامل بود، پیامبر از خداوند درخواست نمود كه آن چه مشركین خواسته اند به او عطا نماید: پس ماه به دو نیم شد و رسول الله (ص) ندا داد: ای مردم شاهد باشید (كه ماه به اذن پروردگار به دو نیم شد).

در تفسیر علی بن ابراهیم آمده كه حسن بن ابان از محمد بن هشام از محمد و او از یونس نقل كرده كه امام صادق (ع) به من گفت: شب چهاردهم ذی الحجه چهارده مرد از اصحاب پیامبر عقبه جمع شدند و به رسول الله (ص) گفتند: هیچ كس پیامبر نیست مگر اینكه معجزه و نشانه ای بیاورد پس معجزه و نشانه تو برای اثبات ادعایت در این شب چیست؟ رسول الله (ص) فرمود: شما چه می خواهید (تا من انجام دهم)؟ آن ها گفتند: اگر تو نزد پروردگارت شأن و منزلتی داری، امر كن تا ماه به دو نیم گردد. در این



[ صفحه 63]



هنگام جبرئیل نزد رسول الله (ص) نازل شد و گفت: ای محمد خداوند به تو سلام رسانده و فرمود: به درستی كه من امر كرده ام تا همه چیز در عالم به فرمان تو باشد، رسول الله (ص) سرش را بلند كند و به ماه دستور داد تا به دو نیم گرددد و ماه نیز به دو نیم شد آن گاه رسول الله (ص) و یارانش همگی برای شكرگرازی بدرگاه خداوند سجده نمودند سپس رسول الله (ص) سر از سجده برداشت و اصحابش نیز سر از سجده برداشتند، پس اصحاب عقبه گفتند: یا رسول الله (ص) حالا ماه را به حال امولش بازگردان، پس به امر رسول الله (ص) ماه به حال اولش بازگشت سپس گفتند: بالای ماه را از پایین آن جدا كن، پس پیامبر همان كه انجام داد و ماه از بالا دو نیم شده باز رسول الله (ص) سجده شكر بدرگاه خداوند به جای آورد و یاران ما نیز سجده كردند.

اصحاب عقبه گفتند: ای محمد هنگامی كه در سفرمان به شام و یمن رسیدیم از اهالی آن جا سؤال می كنیم كه در این شب چه دیده اید اگر مثل آن چه كه ما دیده ایم دیده بودند خواهیم دانست كه معجزه ای كه انجام دادی از سوی پروردگار توست و اگر مثل آن چه ما دیده ایم ندیده بودند خواهیم فهمید كه این كارهایی كه انجام دادی جادویی بیش نبوده كه با آن ما را سحر نموده ای و در این هنگام خداوند این آیه را نازل فرمود: «اقتربت الساعة و النشق القمر» تا آخر سوره.

در امالی شیخ طوسی (ره) به اسنادش كه به امام علی بن موسی الرضا (ع) می رسد و او از پدرش و او از جدش و اواز پدرانش از امام علی (ع) نقل كرده اند كه حضرت فرمود: به امر رسول الله (ص) ماه در كه به دو نیم شد و رسول الله (ص) به حاضران می فرمودند: شاهد باشید، شاهد باشید.

به همان سند از انس بن مالك نقل است كه: رسول الله (ص) فرستاده ای را به سوی یكی از حاكمان جبار عرب فرستاد و او را به سوی خداوند عزوجل دعوت نمود، آن حاكم به فرستاده پیامبر گفت: به من خبر بده از آن كسی كه مرا به سوی آن دعوت می كنی كه آیا او از نقره، طلا یا آهن است؟ پس فرستاده به نزد رسول الله (ص) آمده و



[ صفحه 64]



او را از سخنان آن مرد آگاه ساخت، پس پیامبر فرمود: به سوی او برو و او را به خداوند عزوجل دعوت نما، آن مرد پیام رسان گفت: ای نبی خدا او از قبول دعوت به سوی خداوند سرپیچی می كند، حضرت فرمود: به سوی او بازگرد او نیز بازگشت و مثل گذشته او را دعوت نمود در همین زمان كه آن حاكم می خواست سخنی به زبان بیاورد از ابری كه در آسمان بود رعدی برخاسته و صاعقه ای از آن به جمجمه سر او اصابت نمود. پس خداوند عزوجل این آیه را نازل فرمود: (و یرسل الصواعق فیصیب بها من یشاء و هم یجادلون فی الله و هو شدید المحال). در حرائج و جرائح از معجزات حضرت رسول الله (ص) است كه: ابوطالب با محمد(ص) به سفر می رفت، می گوید: هر زمان كه ما زیر نور خورشید و آفتاب سوزان راه می رفتیم ابری بالای سر ما می آمد و بر سرمان سایه انداخت و هرگاه كه می ایستادیم آن ابر هم می ایستاد. روزی در اطراف شام در صومعه ای نزد راهبی رسیدیم و اطراق نمودیم پس هنگامی كه به او نزدیك می شدیم به ابری كه بالای سر ما و همراه ما در حركت بود نظاره ای كرد و گفت: در این قافله چیزی هست! آن گاه آمد و به ما ملحق شد، وقتی به محمد (ص) رسید پیراهن او راكنار زد تا دو كتف او آشكار شد پس به خال بین دو كتفش نگاه كرد آن گاه شروع به گریستن نمود و گفت: ای ابوطالب او را از مكه خارج نساز و اگر هم او را با خود از مكه بیرون آوردی بسیار از او محافظت نما و او را از یهودیان دور بدار كه برای این پسر شأن عظیمی است كه از درك آن عاجزی، و من اولین اجابت كننده دعوت او هستم.

و باز از خرائج و جرائح درباره ی معجزات رسول الله (ص) آمده كه شبی پیامبر در اتاقش نشسته بود و قریش نیز در مكانی دیگر دور هم جمع شده بودند و میگساری می كردند برخی از قریشیان به برخی دیگر می گفتند: كارهای محمد ما را خسته و درمانده كرده و نمی دانیم چه كنیم و چه بگوییم،عده ای گفتند: برخیزید همگی با هم به نزد او برویم و از او بخواهیم كه برای معجزه ای از آسمان بیاورد و به ما نشان دهد



[ صفحه 65]



چرا كه جادوگری و ساحری در زمین انجام می پذیرد ولی در آسمان صورت نمی گیرد پس همه به نزد حضرت رفته و عرض كردند: یا محمد اگر چه ما معجزات و جادوهایی از تو دیده ایم ولی اكنون آیتی از آسمان برای ما بفرست و به ما نشان بده چون ما می دانیم كه جادو آن گونه كه در زمین واقع می شود در آسمان انجام نمی گیرد، حضرت به ایشان فرمود: آیا این ماه را می بینید كه در شب چهاردهم است و قرص كامل است؟ گفتند: بلی، حضرت فرمود: آیا دوست دارید نشانه و آیتی كه می آورم قبله و جهت آن باشد؟ گفتند: ما هم به این امر راضی هستیم، پس حضرت با انگشتش به ماه اشاره ای كرد و آن هم به دو نیم شد پس نصف آن را در پشت كعبه و نصف دیگر را به موازات نیمه دیگر بالای كوه ابوقیس گذاشت و قریش هم در حال نظاره این جریانات بودند، پس عده ای از ایشان گفتند: آن را به جای اولش بازگردان، حضرت با دستش اشاره كره به نیمه كه در موازات و بالای كوه ابوقیس بود پس هر دو نمیه به سوی هم پرواز كرده و در آسمان به هم پیوسته و یكی شدند آن گاه ماه به جایگاه خود همانگونه كه قبلا بود بازگشت پس قریشیان گفتند: برخیزید كه جادوی محمد در آسمان و زمین بوقوع می پیوندند و در این زمان خداوند این آیات را بر رسول الله (ص) نازل فرمود: (اقتربت الساعة و اشنق القمر و ان یروا آیة یعرضوا و یقولوا سحر مستمر).

و در بحار آمده كه قاضی در شفا آورده كه طحاوی مطلبی را از اسماء بنت عمیس نقل كرده كه به دو طریق این حدیث را آورده اند بدین مضمون كه: به رسول خدا (ص) وحی نازل شد در حالی كه سرش بر دامان علی (ع) بود و امیرالمؤمنین هم نماز عصر خویش را نخوانده بود به خاطر این كه نمی خواست رسول خدا (ص) سرش را از دامان او بردارد پس خورشید غروب كرد آن گاه رسول الله (ص) فرمود: یا علی (ع) آیا نماز عصرت را خوانده ای؟ گفت: خیر، رسول الله (ص) فرمود: خداوندا، علی در طاعت تو و پیامبرت بود، برای او خوشید را به جایگاه قبل بازگردان (تا او نماز خویش را اداء



[ صفحه 66]



كند) اسماء می گوید: من دیدم كه خورشید غروب كرده بود سپس بعد از غروب دیدم كه طلوع نمود و درخشید و بالای زمین قرار گرفت و این جریان در ملحی به نام صهباء در خیبر افتاق افتاد.

در خرائج از اسماء بنت عمیس نقل است كه گفت: در غزوه حنین رسول الله (ص) حضرت علی (ع) را برای كاری فرستاد، پس از آن رسول الله (ص) نماز عصر خویش را خواند ولی علی(ع) نماز عصر نخواند هنگامی كه بازگشت رسول الله (ص) سرش را بر دامان علی (ع) گذاشت و رویش را كشید، زیرا هر زمان كه خداوند به پیامبر وحی می فرمود ایشان خود را با پارچه ای می پوشاندند، چیزی از این كار نگذشت كه خورشید سر بر دامان غروب فروبرد، وقتی كه انزال وحی پایان پذیرفت رسول الله (ص) فرمود: یا علی نماز عصر را خوانده ای؟ گفت: خیر، پیامبر فرمود: خداوندا خورشید را برای علی (ع) بازگردان، پس خورشید به امر خداوند از محل غروب بازگشت تا آن جا كه تا نصف مسجد بالا آمد، اسماء گفت: و آن جا كه این جریان رخ داد جایی به نام صهباء بود.

در خرائج در بیان معجزات رسول الله (ص) آمده كه: رسول الله (ص) علی (ع) را بعد از نماز ظهر برای انجام برخی امور فرستاده بود وقتی امام بازگشت رسول الله (ص) نماز عصر را با مردم خوانده بود، پس چون امام علی (ع) به نزد حضرت رسید جریانی از كاری كه برای انجام آن رفته برای پیامبر شرح داد در همین حال به رسول الله (ص) نماز عصر را با مردم خوانده بود، پس چون امام علی (ع) به نزد حضرت رسید جریانی از كاری كه برای انجام آن رفته برای پیامبر شرح داد در همین حال به رسول الله (ص) وحی نازل شد پس ایشان سرش را بر دامان علی (ع) گذاشت و این دو به همین حال بودند تا این كه خورشید غروب كرد و هنگام غروب نیز گذشت پس حضرت رسول الله (ص) به امام علی (ع) فرمود: آیا نماز عصر را خوانده ای؟ گفت: خیر، چون من كراهت داشتم از این كه سر شما را از زانوی خود بردارم و دیدم كه زانوی من زیر سر مبارك شماست و مجالست با شما را در آن حال برتر از نماز یافتم. رسول الله (ص) برخاسته و در مقابل قبله ایستاد و فرمود: خداوندا،



[ صفحه 67]



علی در طاعت تو و پیامبری بوده، خورشید را به خاطر او باز گردان تا نمازش را بخواند، در این هنگام خورشید از محل غروب خویش بازگشت تا این كه به موضع عصر رسید و علی (ع) نمازش را خواند سپس خورشید به محل غروب فروافتاد مانند فرورفتن ستارگان.

و نیز روایت شده كه پیامبر فرمود: ای علی خورشید در اطاعت توست دعا كن، پس امام علی (ع) دعا نمود و خوشید بازگشت و حضرت با اشاره نماز خواند.

در بیان معجزات رسول الله (ص) آوردیم كه اسماء بنت عمیس گفت: ما با پیامبردر غزوه حنین بودیم پس رسول الله (ص) امام علی (ع) را برای كاری فرستادند آن گاه رسول الله (ص) نماز عصر خویش را خواند و علی (ع) با او نماز خواند پس هنگامی كه بازگشت پیامبر سر خود را بر دامان او گذاشت تا این كه خورشید غزوب كرد، هنگامی كه پیامبر سرش را از دامان او برداشت علی (ع) با او نماز خواند و خورشید دوباره غروب كرد. اسماء بنت عمیس: این ماجرا در محلی به نام صهباء و در جریان غزوه حنین اتفاق افتاده است.

سپس به پیامبر به علی (ع) فرمود: یا علی ببین كه خورشید برای تو بازگشته تا این معجزه حجتی باشد برای مردمی كه پس از تو خواهند آمد و حسان بن ثابت در این باره شعری چنین سروده كه:



ان علی بن أبی طالب

ردت له الشمس من المغرب



ردت علیه الشمس فی ضوئها

عصرا كأن الشمس لم تغرب



در خرائج از أم سلمه روایت شده كه روی فاطمه (س) حسن و حسین (ع) را در



[ صفحه 68]



آغوش داشت و به نزد رسول الله (ص) آمد در این حال پیامبر با دیدن خانواده خویش به خود می بالید و در حریری خود را پیچیده بود پس به فاطمه (س) فرمود: پسر عمویت را صدا كن، آن گاه یكی از كودكان را بر زانوی راست و دیگری را بر زانوی چپ خود نشاند و فاطمه (س) در مقابل و علی (ع) در پشت حضرت نشستند در این حال پیامبر فرمود: خداوندا، اینان اهل بیت من هستند، پلیدی را از ایشان دور فرما و آن ها را پاك و پاكیزه گردان رسول الله (ص) این جمله را سه بار تكرار نمود. ام سلمه می گوید: من در آستانه در بودم، عرض كردم: آیا من جز اهل بیت هستم یا نه، رسول الله (ص) حضرت فرمود: تو در خیر و درستی هستی ولی اهل بیت جز اینان و جبرئیل كسی نیست، آن گاه به علی گفت: روپوش و عبائی یمانی بر روی ایشان بكشد، امام نیز عبای یمانی بر سر ایشان كشید در حالی كه خودش نیز به زیر عبا رفته بود آن گاه جبرئیل با ظرفی پر از انگور و انار تسبیح می گفتند، سپس حسن و حسین (ع) تناول فرمودند و انگور و انار در دست های ایشان تسبیح می گفت، آن گاه امیر المؤمنین علی (ع) وارد شد و از آن میوه ها خورد و دوباره تسبیح گفتند، پس از آن مردی از صحابه وارد شد و خواست كه از آن میوه ها بخورد كه مانع او شدند و به او گفتند: از این میوه ها فقط پیامبر خدا یا فرزند پیامبر یا وصی و جانشین بعد از او حق دارند كه تناول نمایند.

شیخ ابوجعفر طوسی (ره) در امالی آورده كه ابی محمد از عمویش عمر بن یحیی و او از ابوبكر محمد بن سلیمان بن عاصم و او از ابوبكر احمد بن محمد عبدی او از علی بن حسین اموی او از محمد بن حزیر او از عبدالجبار بن علاء و از یوسف بن عطیه صفار، او از ثابت و او زا انس بن مالك نقل كرده كه: رسول الله (ص) به من امر فرمود تا استرش كه دلدل نام داشت و دراز گوشی كه یعفور نام داشت را زین و افسار كنم، من هم چنین كردم پس رسول الله (ص) بر استرش و علی (ع) بر دراز گوش سوار شدند و



[ صفحه 69]



به راه افتادند و من نیز با ایشان حركت كردم تا این كه آن ها به دامنه كوهی رسیدند پس از مركبهایشان پایین آمده و از كوه بالا رفتند تا این كه به شكافی در كوه وارد شدند آن گاه دیدم كه ابر سفیدی مانند تختی سایه انداخت و پایین آمد و نزدیك شكاف كوه قرار گرفت و دیدم كه پیامبر دستش را دراز می كند و چیزی را برداشته و می خورد و به علی (ع) نیز می دهد و او نیز تناول می نماید تا این كه به نظرم رسید كه هر دوی ایشان سیر شدند سپس دیدم كه پیامبر دستش را به سوی چیزی دراز می كند و چیزی می نوشد و به علی (ع) نیز می نوشاند تا این كه دانستم آن قدر نوشیدند كه سیراب شدند آن گاه دیدم كه آن ابر بالا رفت و رسول الله (ص) و امام علی (ع) از كوه پایین آمده و به راه افتادند، من نیز با ایشان به راه افتادم در میان راه به پیامبر نگاه كردم حضرت در صورت و چهره من تغییراتی احساس كرد پس فرمود: ای انس، تو را رنگ پریده نبینم! عرض كردم: از آن چه كه دیدم ترسناك و وحشت زده شدم حضرت فرمود: پس آن چه را كه رخ داد دیدی، عرض كردم: بله، پدرم و مادرم به فدایت یا رسول الله (ص)، فرمود: ای انس به همان خداوندی كه هر چه اراده فرموده خلق كرده است قسم، از آن ابر و مائده های آسمانی آن سیصد و سی پیامبر و سیصد و سی جانشین پیامبر تناول نموده اند و در میان آن ها نزد خداوند پیامبری گرامی تر از من و هیچ جانشینی عزیزتر از علی وجود ندارد.

و نیز از همان منبع به اسنادش از انس بن مالك نقل است كه: روزی پیامبر بر استری سوار شده و به سمت كوه آل فلان روانه شدند و فرمودند: ای انس این استر را بگیر به فلان جا و فلان جا برو و علی(ع) را در حالی می بینی كه نشسته و با ریگ ها تسبیح می گوید، سلام مرا به او برسان و او را بر این استر سوار كرده به این جا بیاور انس می گوید: من رفتم و علی (ع) را به همان گونه كه رسول الله (ص) فرموده بود یافته و بر استر سوار كرده و با او به نزد حضرت آمدم هنگامی كه علی (ع) چشم به رسول الله (ص) افتاد عرض كرد: السلام علیك یا رسول الله، حضرت در پاسخ فرمود:



[ صفحه 70]



و علیك السلام یا أبا الحسن بنشین چون این مكان جایی است كه هفتاد پیامبر مرسل در این جا نشسته اند و پیامبری در این محل ننشسته مگر این كه من از او برتر هستم و در موضع هر پیامبر برادر و وصی او نشسته كه هیچ برادری بهتر از تو بر آن موضع ننشسته.

أنس می گوید: دیدم كه ابری بر سر ایشان سایه انداخت و تا بالای سر ایشان پایین آمد پس پیامبر دستش را به سوی ابر دراز كرد و خوشه ای انگور برداشت انگار خوشه انگور را بین خودش و علی (ع) قرار داد و فرمود: ای برادرم از این انگور بخور كه هدیه ای از خداوند تعالی به من و توست.

انس می گوید، عرض كردم: یا رسول الله آیا علی (ع) برادر شماست؟ فرمود: بله، علی برادر من است، انس می گوید عرض كردم: یا رسول الله بگو ببینم، علی (ع) چگونه برادر توست؟ حضرت فرمود: همانا خداوند عزوجل آبی زیر عرش خود خلق كرد سه هزار سال قبل از این كه آدم (ع) را بیافریند و در آن آب لؤلؤی سبزی را در نهانگاه علم خویش قرار داد تا اینكه آدم (ع) را خلق نمود آنگاه آن آب را از عرش خود جدا كرد و آن را در صلب آدم (ع) جاری ساخت قبل از این كه خداوند او را قبض روح نماید سپس آن را به صلب شیث (ع) انتقال داد آن آب همواره از پشتی به پشت دیگر منتقل شد تا این كه به عبدالمطلب رسید. آن گاه خداوند آن آب را به دو نیم قسمت كرد پس من نصف آن آب هستم و علی هم نیمه دیگر آن آب است برای همین علی (ع) در دنیا و آخرت برادر من است آن گاه رسول الله (ص) این آیه قرآن را خواند: (و هو الذی خلق من المآء بشرا فجعله نسبا و صهرا و كان ربك قدیرا).

مؤلف می گوید: ان شاءالله تعالی در بیان فضائل امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) جریان نزول مائده و اطعمه و اشربه بهشتی از سوی خداوند متعال خواهد آمد.



[ صفحه 71]



مقام سوم: در بیات معجزات حضرت رسول (ص) در اطاعت زمین ها و جمادات و نباتات از او و سخن گفتن آن ها با پیامبر.

قطب الدین سعید بن هبة راوندی در خرائج از فاطمه بنت اسد مادر حضرت امیرالمؤمنین (ع) آمده كه وقتی زمان وفات عبدالمطلب نزدیك شد اولادش را جمع كرد و به آن ها گفت: چه كسی كفالت محمد(ص) را به عهده می گیرد؟ آنها گفتند: محمد بسیار باهوش تر و زیركتراز ماست، عبدالمطلب گفت: اختیار این امر را به خودش واگذار می كنیم، آن گاه گفتند: ای محمد جدت آماده سفر به سرای دیگر است دوست داری كدامیك از عموها و عمه ها و عمه هایت كفایت تو را به عهده بگیرد؟ محمد به صورت های همه ی ایشان نظاره ای كرد آن گاه رو به ابوطالب نمود، سپس عبد المطلب به او گفت: ای ابوطالب من از دیانت و امانتداری تو آگاهم پس برای محمد همان گونه باش كه من بودم، فاطمه بنت اسد می گوید: چون عبدالمطلب از دنیا رفت ابوطالب كفالت محمد را بر عهده گرفت و من نیز كمر به خدمت او بستم و محمد مرا مادر صدا می كرد، در باغچه خانه ما چندین نخل بود و تازه به بار نشسته و خرما گرفته بود كه هر روز چهل نفر از همسالان و هم بازی های محمد به باغچه ما می آمدند و هر چه رطب از نخل ها فرومی افتاد از زمین برداشته و می خوردند و هرگاه محمد می دید كه بچه ها برای بردن رطب ها می آیند مقداری از رطب ها را از دست بعضی از كودكان می گرفت كه از او زودتر به سراغ خرماها رفته بودند و بچه های دیگر از همدیگر خرماها را می ربودند، به همین خاطر من هر روز برای محمد یك كاسه یا بیشتر خرما جمع می كردم و این كار را كنیزم نیز انجام می داد و برای او خرما جمع می كرد اتفاقا روزی من فراموش كردم كه برای محمد از زیر نخل ها خرما جمع كنم و كنیزم نیز فراموش كرده بود و محمد نیز در خواب بود كه بچه ها آمدند و هر چه خرما بر روی زمین افتاده بود برداشته و رفتند، من نیز خواب بودم و به خاطر حیاء از محمد روی خود را پوشانیدم بودم تا وقتی می آید روی مرا نبیند،در این حال محمد بیدار شد و به داخل



[ صفحه 72]



باغچه آمد و دید كه هیچ رطبی بر روی زمین نیست پس برگشت، كنیزم نیز به او گفت: ما فراموش كردیم برای تو خرما جمع كنیم و بچه ها آمدند و هر چه خرما افتاده بود خوردند، فاطمه بنت اسد می گوید: محمد برگشت و به باغچه رفت و به یكی از نخل ها اشاره كرد و گفت: ای درخت من گرسنه ام، فاطمه بنت اسد می گوید: دیدم كه درخت شاخه هایی كه خرما داشت پایین آورد تا این كه محمد هر چه خواست از میوه های آن تناول نمود آن گاه به جای خود بالا رفت. فاطمه بنت اسد می گوید: من از دیدن این صحنه ها متعجب شدم در آن هنگام ابوطالب خارج از خانه بود (و ابوطالب عادت داشت هر زمان كه به خانه باز می گشت دق الباب می كرد و من به كنیز می گفتم تا در را باز كند) پس چون ابوطالب آمد و دق الباب كرد من با پای برهنه به سوی او دویدم و در خانه را باز كردم و آن چه دیده بودم برای او حكایت نمودم، ابوطالب گفت: همانا محمد پیامبر خواهد شد كه از سوی خداوند مبعوث می شود و تو ای فاطمه سی سال بعد برای او جانشین بدنیا خواهی آورد و پس از سی سال همانگونه كه همسرم ابوطالب گفته بود علی را به دنیا آوردم.

از جابر بن عبد الله انصاری نقل است كه می گوید: وقتی ما با محمد(ص) در كوچه ها و محلات مكه قدمی زدیم و راه می رفتیم از هیچ سنگ و درختی نمی گذشتیم مگر این كه آن سنگ و درخت می گفت: السلام علیك یا رسول الله.

از عمار بن یاسر نقل است كه: در برخی سفرها با رسول الله (ص) بودم و گاهی در بضعی از صحراها كه كم درخت بود منزل می كردیم، پس رسول الله (ص) به دو درخت كوچك نظاره می كرد به من فرمود: ای عمار برو به آن دو درخت و به آن دو بگو: رسول خدا به شما امر كرده كه به هم بپیوندید و یكی شوید تا این كه زیر شما رفع حاجت كنم، چون من این را گفتم: هر یك از دو درخت به سمت دیگری آمد و همدیگر را در برگرفته و یكی شدند و گویی كه یك درخت بوده اند، پس رسول خدا (ص) در پشت آنها رفع حاجت می نمود، هنگامی كه می خواست بازگردد



[ صفحه 73]



به آنها فرمود: به حال اول خود بازگردید و جدا شوید كه آنها نیز به حال اول خود بازگشتند.

و نیز از معجزات آن حضرت این است كه وقتی در غزوه تبوك بودیم بیست و پنج هزار نفر از مسلمین به غیر از خدمه ی آن ها با رسول الله (ص) بودند، در میان راه گذر حضرت به كوهی افتاد كه آب از بالای آن به پایین ترشح می كرد بدون این كه آب جاری شود پس مردم گفتند: جوشیدن آب از این كوه چه عجیب است حضرت فرمود: دین كوه گریه می كند، مردم با تعجب گفتند: گریه می كند! حضرت فرمود: دوست دارید علت آن را بدانید؟ گفتند: بله، حضرت به كوه گفت: ای كوه برای چه گریه می كنی؟ پس كوه با زبانی رسا و گویا كه عده ای هم آن صدا را شنیدند پاسخ داد: یا رسول الله، سالها پیش عیسی بن مریم (ع) از كنار من رد می شد و این جمله را با خود زمزمه می كرد (نارا وقودها الناس و الحجارة) من از ترس گریه می كنم كه مبادا روز قیامت من از آن سنگهایی باشم كه هیزم آتش جهنم باشند، حضرت فرمود: آرام باش كه تو از آن نیستی بدرستیكه آن هیزمها از سنگ های كبریت هستند.

پس آن كوه از گریستن باز ایستاد و دیگر آبی ترشح نمی نمود و آب آن خشك شد تا آن جا كه هیچ آبی دیده نشد و از آن رطوبت هیچ اثری باقی نماند.

شیخ در امالی به اسنادش از سلمان (ره) نقل می كند كه گفت: ما نزد رسول الله (ص) بودیم، كه علی بن ابی طالب (ص) آمد پس رسول الله (ص) دانه ریگی به او داد، هنگامی كه ریگ در كف دست علی (ع) قرار گرفت به زبان آمد و گفت: لا اله الا الله محمد رسول الله رضیت بالله ربا و به محمد نبیا و به علی بن ابی طالب ولیا، سپس پیامبر فرمود: هر كس از شما شب را به صبح برساند و روزگار بگذراند در حالی كه راضی و دلخوش به بندگی خداوند و ولایت علی بن ابیطالب (ع) باشد از ترس و عذاب خداوند متعال ایمن خواهد بود.

در خرائج از امام صادق (ع) نقل است كه فرمود: رسول الله (ص) گاهی برای



[ صفحه 74]



غزوات خارج می شد، هنگامی كه باز می گشت در میان برخی از راه ها منزل می كرد و استراحت می نمود، یكبار هنگامی كه رسول الله (ص) غذا می خورد و مردم نیز با او پارچه ای را جمع می كنند و می پیچند تا این كه حضرت به فدك رسید، هنگامی كه اهل فدك صدای پای اسب ها را شنیدند گمان كردند كه دشمنانشان آمده اند پس درهای همه شهر مدینه را بستند و همه كلیدها را به پیرزنی دادند كه خانه او در خارج از مدینه بود و همه اهل شهر به بالای كوه پناه بردند پس جبرئیل به نزد آن پیرزن آمد و كلیدها را از او گرفت و سپس درهای مدینه را باز كرد و خانه پیامبر نیز جزء همان خانه ها بود پس جبرئیل گفت: ای محمد این چیزی است كه خداوند به تو اختصاص داد و آن را به تن عطا نمود نه به هیچ یك از مردم همان گونه كه فرمود: (ما أفاء الله علی رسوله من أهل القری فالله و للرسول و لذی القربی) و همچنین كه فرمود: (فما ارجفتم علیه من خیل و لا ركاب و لكن الله یسلط رسله علی من یشاء) مسلمین ندانستند و فدك را به او ندادند ولی خداوند آن باغ را به رسولش بازگرداند پس حضرت با جبرئیل به دور حیاطهای آن گشتند و جبرئیل درها را بسته و قفل كرد و كلیدها را به رسول الله (ص) داد و حضرت نیز كلیدها را در غلاف شمشیرش گذاشت و شمشیر را هم به زین اسبش آویزان نمود سپس سوار بر مركبش شد و زمین در زیر پای مركب او چرخید و مسیر برای او كوتاه شد و به نزد یارانش بازگشت در حالی كه یارانش هنوز دور هم جمع بودند و متفرق نشده بودند و جمع را ترك نكرده بودند پس رسول الله (ص) فرمود: من هم اكنون به فدك رفتم و آن باغ را خداوند به من بازگرداند و بخشید، عده ای از منافقین به دیگر یارانشان با چشم اشاره كرده و سخنان حضرت را به استهزاء و مسخره گرفتند. رسول الله (ص) فرمود: این كلیدهای فدك است، سپس كلیدها را از غلاف شمشیرش بیرون آورد، سپس بر مركبش سوار شد و یارانش نیز بر مركبهایشان سوارش شدند، هنگامی كه به مدینه وارد شدند حضرت به نزد فاطمه (س) رفت و



[ صفحه 75]



فرمود: ای دخترم خداوند به پدرت باغ فدك را بازگردانده و هدیه فرموده و این باغ را مختص او قرار داد نه هیچ كس دیگر از مسلمین، دخترم هر كاری می خواهی با این باغ انجام بده چون این باغ مهر مادرت خدیجه بوده است و پدرت هم آن را مهریه تو قرار می دهد. دخترم فاطمه جان، پدرت این باغ را به تو و فرزندان تو هدیه می كند پس آن گاه برای ادیم عكاظی و علی بن ابی طالب و غلام رسول الله (ص) و ام ایمن دعا نمود و فرمود: همانا ام ایمن زنی از اهل بهشت است و اهل فدك به نزد رسول الله (ص) آمدند و آن را به سالی بیست و چهار هزار دینار از حضرت اجاره نمودند.

سید رضی محمد بن حسین موسوی (قدس سره) در نهج البلاغه می گوید كه امیرالمؤمنین (ع) در خطبه قاصعه فرمود: من نزد رسول الله (ع) بودم كه عده ای از بزرگان و اشراف قریش نزد ایشان آمدند و به او گفتند: ای محمد تو ادعایی كرده ای كه بسیار بزرگ است و هیچ یك از پدران و خویشانت چنین ادعایی ننموده است ما از تو سؤال می كنیم و امری را از تو طلب می نماییم اگر جواب ما را دادی و آن را به ما نشان دادی خواهیم دانست كه تو پیامبر فرستاده خداوند هستی و اگر نتوانستی خواهی فهمید كه تو جادوگر دروغگو هستی حضرت به آن ها فرمود: چه می خواهید؟ گفتند: برای ما به آن درخت بگو كه با ریشه هایش از زمین جدا شده و از جای خود كنده شود و بیاید و در برابر تو بایستد حضرت فرمود: خداوند بر هر چیزی تواناست پس اگر خداوند به دعای من این كار را برای شما انجام داد آیا به حق ایمان می آورد شهادت می دهید؟

گفتند: آری، حضرت فرمود: هم اكنون به شما نشان خواهم داد آن چه را كه طلب كرده اید هر چند كه من می دانم شما به سوی راستی و خیر نمی آیید و از آن اطاعت نمی نمایید همانا در میان شما كسانی هستند كه در چاه افكنده خواهند شد (اشاره به برخی از سران قریش است كه در جنگ بدر كشته شدند و جسدهایشان را در چاه انداختند) و كسانی هستند كه مردم را دسته دسته و گروه گروه و برای نبرد با من آماده



[ صفحه 76]



و روانه می سازند سپس حضرت فرمود: ای درخت اگر به خدا و روز قیامت ایمان داری و میدانی كه من رسول خدا هستم پس با ریشه هایت از زمین جدا شو و از جای خود كنده شد به اذن خداوند و به مقابل من بیا، به خداوندی كه محمد(ص) را به حق مبعوث ساخته است آن درخت با ریشه هایش از جای خود كنده شد و آمد در حالی كه صدایی از آن شنیده می شد و آوایی چون صدای پر و بال پرندگان از او برخاسته بود آمد و در مقابل رسول الله (ص) ایستاد و بلندترین شاخه خود را نزد رسول الله (ص) به نشانه احترام و خشوع به زمین افكند و بعضی از شاخه هایش را نیز به شانه های من افكند در حالی كه من در سمت راست رسول الله (ص) بودم. پس چون بزرگان و اشراف قریش این صحنه ها را دیدند با گردنكشی و تكبر (ناشی از خودكامگی و كفر) گفتند: حالا این دفعه بگو نصف درخت بیاید و نصف آن بر جای خودش باقی بماند، رسول الله (ص) آمد، با عجیب ترین شكل و سر و صدای بیشتر و دور رسول الله (ص) حلقه زد و پیچید پس مشركان قریش باز كردنكشی كرده و كفر ورزیدند و گفتند: حالا بگو كه این نیمه درخت بازگردد و نیمه قبلی دوباره پیوند خورده و مثل قبل یكی شوند، رسول الله (ص) به نیمه درخت امر كرد و آن هم بازگشت (امام علی (ع) می فرماید: با دیدن این صحنه ها) من گفتم: لا اله الا الله، یا رسول الله من اولین مؤمن به تو هستم و اولین كسی هستم كه اقرار می كنم كه این درخت كاری كرد كه فقط به امر خداوند میسر است و این معجزه تأیید كننده نبوت و بزرگی و علو كلمات و سخنان توست. ولی آن بزرگانی و اشراف قریش گفتند: محمد جادوگری دورغگوست كه جادوی عجیبی می كند، او مردی بی مایه و دیوانه بیش نیست! ای محمد آیا كسی جز این پسر كه تو برایش بزرگ جلوه داده امر نبوت تو را تصدیق و تأیید می كند؟



[ صفحه 77]



مقام چهارم: در بیان اعجاز حضرت با انواع حیوانات

شیخ ابوجعفر طوسی (ره) در امالی به اسنادش كه به امام صادق (ع) می رسد و او از پدرش و او از جدش امام علی بن ابی طالب (ع) نقل كرده كه حضرت فرمود: روزی رسول الله (ص) در حال گذر بود كه دید ماده آهویی با طناب به چادری بسته شده بود. وقتی ماده آهو رسول الله (ص) را دید خداوند عزوجل زبان او را گویا ساخت پس شروع به سخن گفتن نمود و گفت: یا رسول الله (ص) من مادر دو بچه آهو هستم كه هم اكنون تشنه هستند و این هم پستان من است كه پر از شیر شده مرا آزاد نما تا بروم و دو بچه خود را شیر دهم سپس بازگردم آنگاه مرا همین گونه كه بسته شده ام ببند. رسول الله (ص) به آن آهوی ماده گفت: چگونه تو را رها سازم در حالی كه آن مردم تو را صید كرده اند و بسته اند، آهو گفت: بله یا رسول الله (ص) من باز می گردم و شما مرا همان گونه آنها بسته اند با دستان خود ببند، رسول خدا(ص) از او پیمان و قسم به خداوند گرفت كه بازگردد و او را آزاد كرد، مدت زیادی نگذشته بود كه آهوی مادر بازگشت رسول الله (ص) هم همانگونه كه او را بسته بودند بست سپس از اهل چادر سؤال فرمود: كه این صید برای كیست؟ گفتند: یا رسول الله (ص) این صید برای بنی فلان است، رسول الله (ص) نزد ایشان رفت و اتفاقا یكی از آنها از منافقین بود كه با دیدن رسول الله (ص) از نفاقش دست برداشته و اسلام نیكو و صحیحی آورد، رسول الله (ص) با او در باره ی خریدن آهوی مادر سخن گفت، آن شخص هم گفت: بله یا رسول الله (ص) پدر و مادرم به فدایت من آن آهو را آزاد می كنم پیامبر فرمود: اگر حیوانات آن چه كه شما درباره ی مرگ می دانید می دانستند شما نمی توانستید حیوانات چاق و فربه بخورید.

در بحار از قص شیه صدوق (ره) از پدرش او هم از سعد از حسن بن موسی خشاب از علی بن حسان از عمویش عبد الرحمن از امام صادق (ع) نقل است كه حضرت فرمود: روزی رسول الله (ص) ایستاده بود كه شتری باركش نزد حضرت آمد



[ صفحه 78]



و در مقابل ایشان به حالت خشوع سینه خود را به زمین خوبانید (گویی كه در برابر او سجده می نماید) عمر كه نظاره گر این صحنه بود گفت: یا رسول الله آیا شتر به شما سجده می نماید؟ اگر او به شما سجده نماید ما به این كار سزاوارتر هستیم! حضرت فرمود: خیر، بلكه باید برای خداوند عزوجل سجده نمایید، این شتر از اربابش شكایت می نماید و می گوید از هنگام كوچكی او را به كار گرفته و از او كار كشیده اند و چون پیر و سالخورده شد و از كار افتاده و دیگر توانایی كافی باری كاركردن ندارد، می خواهند او را نحر كنند و بكشند. ای عمر! اگر به كسی امر می نمودند تا به كسی سجده نماید هر آینه به زن امر می كردند تا به شوهرش سجده نماید.

سپس امام صادق (ع) فرمودند: سه گونه از حیونات بودند كه خداوند زبان آن ها را گویا ساخت تا با پیامبر سخن گفتند: یكی شتر كه جریان آن قبلا گفته آمد و دیگری گرگ كه به نزد رسول الله (ص) آمد و به او از گرسنگی شكایت نمود پس رسول الله (ص) به صاحبان گوسفند گفت كه سهمی به گرگ بدهند ولی آن ها از دادن مقداری غذا به گرگ امتناع ورزیدند و خست نمودند پس گرگ رفت و پس از چندی برای بار دوم به نزد حضرت آمده و از گرسنگی شكایت نمود، باز رسول الله (ص) از صاحبان گوسفندان خواست كه سهم گرگ را بدهند ولی باز آن ها امساك نموده و باز چیزی به گرگ ندادند پس رسول الله (ص) فرمود: اگر من به این گرگ امری می كردم و كاری از او می خواستم آن گرگ فرمانم را اطاعت می كرد و چیزی بر آن اضافه یا كم نمی كرد و تا روز قیامت مطیع آن بود ولی شما كه انسان هستید به فرمان من بی احترامی كردید، حیوان سوم كه با رسول الله (ص) سخن گفت گاوی بود كه در نخلستانی بنی سالم انصاری بود وقتی فهمید كه رسول خدا (ص) می آید گفت: ای آل ذریع بجاست كه منادی فریاد برآورد: لا اله الله رب العالمین و محمد رسول الله سید النبیین وعلی وصیه سید الوصیین.

در بصائر از احمدبن حسن بن علی بن فضال از پدرش و احمد بن محمد از



[ صفحه 79]



حسن بن علی بن فضال از عبد الله بن بكیر از زراره از امام صادق (ع) نقل است كه حضرت فرمود: مردی شتری داشت كه پیر و سالخورده شده بود پس دوستانش گفتند: شترت را نحر كن و بكش پس شتر به نزد رسول خدا(ص) آمد و به حال خضوع در برابر حضرت نشست. حضرت به دنبال صاحبش فرستاد، هنگامی كه آمد به او فرمود: این شتر می گوید وقتی كه جوان بود از آن كار كشیده و استفاده بسیار نموده اید و حال كه پیر و فرتوت شده می خواهید او را ذبح ونحر نمایید. صاحب شتر گفت: درست می گوید، رسول الله (ص) فرمود: شتر را نحر نكنید و رهایش سازید پس آنها نیز چنین كردند.

و نیز در بصائر از احمد بن محمد از ابن فضال از ابن بكیر از بعضی از بزرگان ما از امام صادق (ع) نقل است كه حضرت فرمود: گرگ ها به نزد رسول الله (ص) آمده و از حضرت روزی خوش را طلب نمودند، حضرت به یارانش فرمود: اگر می خواهید (كه بین شما وگرگها مصالحه شود) غذایی كه به این گرگها بدهید و رزق ایشان را تهیه نمایید تا چیزی از گله ها و احشامتان چیزی كم نشود و اگر هم می خواهید چیزی به گرگ ها ندهید ولی در عوض احشام و گله ها ندهیم به بلایی دچار می شویم كه مصیبتی مثل آن نیست پس هر گونه كه بتوانیم با دادن سهم مانع تعدی گرگها به خود خواهیم شد.

وو نیز از همان سند از حجال از لؤلؤ از ابن سنان از ابی الجارود از علی بن ثابت از جابر بن عبد الله انصاری نقل است كه گفت: ما نزد رسول الله (ص) نشسته بودیم كه شتری به نزد حضرت آمد و در مقابل ایشان به نشانه احترام و خضوع سینه خود را بر زمین چسبانید در حالی كه از چشمانش اشك جاری بود پس رسول الله (ص) فرمود: این شتر برای كیست؟ گفتند: برای فلان مرد انصاری است، حضرت فرمود: او را نزد من بیاورید، پس صاحب شتر را آوردند و حضرت به او فرمود، شتر تو را از تو شكایت



[ صفحه 80]



می كند، مرد گفت: چه می گوید یا رسول الله؟ حضرت فرمود: می گوید از او به سختی كار می كشی و او را گرسنه نگه می داری؟ مرد گفت: یا رسول الله درست می گوید ولی من جز این شتر، حیوان دیگری ندارم و من مردی عیال وار هستم، حضرت فرمود: این شتر به تو می گوید كه برای تو كار می كند ولی او را سیر نما و به او غذا بده، مرد گفت: یا رسول الله كار او را سبك می نمایم و او را سیر كرده و غذایش می دهم، جابر می گوید: شتر با شنیدن این سخنان برخاست و بازگشت.

و به همین اسناد از علی بن ثابت از جابر نقل است كه گفت: روزی از روزها ما نزد رسول الله (ص) نشسته بودیم كه شتری نزد ایشان آمد و به حال خضوع و خشوع سینه اش را به زمین چسباند و به حال تضرع افتاد در حالیك اشك چشمانش چون سیل جاری بود پس رسول الله (ص) فرمود: این شتر از آن كیست؟ گفتند: برای فلانی است، حضرت فرمود: او را بیاورید، پس چون صاحب شتر آمد حضرت به او فرمود: این شتر می گوید كه او كودكان شما را سیراب نموده و به سختی برای مردان و زنان شما كار كرده است ولی حالا شما می خواهید او را بكشید، مرد گفت: یا رسول الله (ص) ما می خواهیم ولیمه و غذایی بدهیم برای همین می خواهیم او را نحر كرده و بكشیم حضرت فرمود: او را به من بده پس مرد هم شتر را به حضرت بخشید و رسول الله (ص) نیز آن شتر را آزاد كرد پس آن شتر به دور انصار می آمد مانند حاجتمندی كه به دیوار حجرالاسود مشرف می شود و آزادشدگان مسلمان و عتقاء وقتی آن شتر به نزدشان می آمد می گفتند: این شتر آزاد شده رسول الله (ص) است، راوی می گوید: آن شتر آنقدر به چرا رفت كه بسیار چاق و فربه شد به حدیكه پوستش كشیده شده بود.

و به همان سند از ابراهیم بن هاشم از جعفر بن محمد از عبدالله میمون قداح از امام صادق (ع) نقل است كه فرمود: یك زن یهودی سر دست گوسفند (یا بزغاله ای) را كه پخته بود به سم آلوده كرد و به رسول الله (ص) داد، آنحضرت هم سردست



[ صفحه 81]



گوسفند را دوست داشت و از خوردن گوشت ران كراهت داشت (زیرا كه به محل دفع فضولات حیوان نزدیك است) پس هنگامی كه پیرزن یهودی گوشت بریان و پخته گوسفند را آورد رسول الله (ص) از همان قسمتی كه دوست داشت یعنی سردست گوسفند آنقدر كه تقدیر خداوند بود خورد پس آن سردست و ذراع گوسفند به زبان آمد و گفت: یا رسول الله من مسموم هستم و حضرت دیگر از آن گوشت نخورد ولی اثرات آن سم هرگز برطرف نشد تا این كه حضرت از دنیا رفت.

شیخ صدوق (قدس سره) در كتاب علل به اسنادش كه از امام صادق (ع) نقل كرده وصیت پیامبر و آن چه كه به امیرالمؤمنین (ع) عطا فرموده را بیان می كند تا آن جا كه می گوید: ای علی، این دراز گوش را در زمان حیات خود به تو می دهم وتو هم در این زمان آن را از من بگیر و قبول كن كه هیچ كس پس از وفات من درباره ی آن با تو مجادله و نزاع نكند سپس امام صادق (ع) فرمود: اولین حیوانی كه از چهارپایان و مركب های رسول الله (ص) مرد دراز گوشی بود كه بر آن سوار می شد در همان ساعتی كه رسول الله (ص) از دنیا رحلت فرمود: آن حیوان افسارش را پاره كرد و به راه افتاد تا در محله قبا به جایی به نام چاه بنی خطمه رسید و خورد را در آن چاه انداخت و همان جا محل دفن آن حیوان گردید، امام صادق (ع) فرمود: دراز گوش رسول الله (ص) كه نامش یعفور بود با حضرت می كرد، پس یك روز گفت: پدر و مادرم به فدایت پدرم از جدش از پدرش از جدش كه او در كشتی نوح (ع) با او همراه بود نقل می كند كه: روزی نوح او را دید و به صورتش دست كشید و نوازش كرد سپس فرمود: از صلب این درازگوش، دراز گوشی به وجود می آید كه سرور پیامبران و آخرین ایشان بر آن سوار می شود، حمد و ستایش مخصوص خداوند كه این درازگوش را به من داده است. در بحار از مناقب از محمد بن اسحاق نقل شده: زنی از مشركین كه بسیار درباره رسول الله (ص) بدگویی و بددهانی می كرد از كنار حضرت می گذشت در حالی كه در



[ صفحه 82]



آغوش خود نوزاد پسر دو ماهه ای داشت، پس نوزاد به امر خداوند به زبان آمد و گفت: السلام علیك یا رسول الله، محمد بن عبد الله، مادر نوزاد كار او را انكار كرد و زیر بار حقیقت نرفت پس رسول الله (ص) به نوزاد فرمود: ای كودك كار او را انكار كرد و زیر بار حقیقت نرفت پس رسول الله (ص) به نوزاد فرمود: ای كودك از كجا دانستی كه من رسول الله و محمد بن عبد الله هستم؟ آن كودك گفت: خداوند رب العالمین و روح الأمین به من یاد داده اند، پیامبر فرمود: روح الأمین كیست؟ كودك گفت: او جبرئیل است، كه هم اكنون بالای سر تو ایستاده و به تو نگاه می كند، پیامبر به او گفت: ای پسر اسم تو چیست؟ گفت: نام من عبد العزی است و من به عزی ایمان ندارم و به او كافر هستم. یا رسول الله، هر اسمی می خواهی بر من بگذار حضرت فرمود: نام تو را عبد الله می گذارم كودك گفت: یا رسول الله نزد خداوند برای من دعا كن تا مرا از خادمان تو در بهشت قرار دهد رسول الله (ص) نیز برای او دعا كرد پس نوزاد گفت: یا رسول الله هر كس به تو ایمان بیاورد سعادتمند و خوشبخت خواهد شد و هر كس به تو ایمان نیاورد و كافر شود شقی و بدبخت خواهد شد آن گاه آن نوزاد فریاد بلندی كشید و از دنیا رفت.

همچنین به اسنادش از شمر بن عطیه نقل است كه با نوجوانی به نزد رسول الله(ص) آمدم حضرت به نوجوان همراه من فرمود نزدیك بیا او نیز به نزدیكی حضرت رفت آنگاه رسول الله (ص) فرمود: من چه كسی هستم؟ آن كودك كه هرگز در عمرش نتوانسته بود سخن بگوید به معجزه ایشان لب به سخن گشود و گفت: تو رسول خدا هستی.

و نیز به همان سند از واقدی از مطلب بن عبد الله آمده كه گفت: رسول الله (ص) در مدینه در جمع یارانش نشسته بود كه در همین زمان گرگی نزدیك شد و در برابر رسول الله (ص) ایستاد و شروع به زوزه كشیدن نمود پس حضرت رو به اصحابش نمود و فرمود: این گرگ فرستاده ی گرگ ها به سوی شماست، اگر دوستدارید به او چیزی بدهید و به سوی دیگری او را نفرستید و اگر هم می خواهید او را رها كنید و



[ صفحه 83]



چیزی به او ندهید ولی از او پرهیز نمایید پس هر چه به دست آورد و از گله های شما شكار كرد همان روزی اش خواهد بود. مردم گفتند: یا رسول الله اگر چیزی به او بدهیم خیال ما راحت و آسوده خواهد بود، رسول الله (ص) با انگشت سوم خود اشاره كرد و گرگ نیز به سرعت بازگشت در حالی كه سر و دم خود را تكان می داد.

به همان سند در حكایت عمرو بن منتشر آمده كه او از پیامبر درخواست نمود تا ماری كه به خانه اش آمده بود از آن جا دور كند و نهال نخل او را كه در حال خشك شدن بود احیاء نماید پس پیامبر خارج شد و به آن جا رفت و دید كه ماری در حال نعره كشیدن است و مانند شتری كه رم كرده سر و صدا می كند و مثل گاو فریاد و زوزه می كشد پس چون مار نگاهش به رسول الله (ص) افتاد و به حضرت سلام كرد آن گاه رسول الله (ص) دستش را بر نخل نهاد و فرمود: بسم الله الذی قدر فهدی و أمات و أحیی، آن گاه آن نهال نخل به اندازه قامت رسول الله (ص) بلند شد و میوه داد و از كنار ریشه آن چشمه آب جوشید.

آورده اند كه: روزی پیامبر در كف دست راستش خرما بود وقتی حضرت آن را تناول می فرمود هسته های خرما را در دست چپش نگاه می داشت. گوسفندی از كنار حضرت در حال گذر بود حضرت به گوسفند اشاره نمود تا بیاید و هسته های خرما را بخورد پس گوسفند آمد و شروع به خوردن هسته از كف دست چپ رسول الله (ص) نمود و حضرت خودش از دست راست خود خرما می خورد و آن قدر صبر نمود تا این كه گوسفند از خوردن فارغ شده و رفت

و به همان سند از معرض بن عبد الله از پدرش و او از جدش آورده كه در هنگام حجة الداع كودكی را كه در پارچه ای پیچیده بودند به دست رسول الله (ص) دادند، حضرت كودك را در كف دست خویش نهاد و به او فرمود: ای كودك من كه هستم؟ كودك پاسخ داد: تو محمد رسول خدا هستی؟ حضرت فرمود: ای كودك خوش قدم و مبارك درست گفتی وما این كودك مبارك را یمامه نامیدیم.



[ صفحه 84]



به همان سند از ابن عباس نقل است كه یك بار پیامبر می خواست مسح پا بكشد كفشهایش را در آورد پس چون خواست آن ها بپوشد عقابی از آسمان آمد و در هوا كفش را از دست حضرت ربود و پس از چندی آن را از آسمان انداخت در این حال حضرت دید كه از دورن كفش ماری بیرون آمد آن گاه حضرت فرمود: أعوذ بالله من شر من یمشی علی بطنه و من شر من یمشی علی رجلین، سپس آن عقاب حضرت را از پوشیدن كفش نهی كرد تا این كه آن مار را از نزد پیامبر دور سازد.

در حرائج در باب معجزات رسول الله (ص) این گونه بیان شده كه: آن حضرت در میان اصحابش نشسته بودند كه مردی اعرابی آمد در حالی كه سوسماری را صید كرده و درون آستین لباسش انداخته بود از اطرافیان پیامبر پرسید: این مرد كیست: گفتند: او پیامبر است، مرد عرب گفت: به لات و عزی قسم كه هیچ كس نزد من بدتر و دشمن تر از نیست و اگر با این كار قبیله ام را عجول نمی خواندند هر چه سریعتر تو را به قتل می رساندم.

این حرف ها به تو نیامده (با این حرف ها خودت را خسته نكن)، آن گاه حضرت فرمود: به من ایمان بیاور، مرد گفت: من به تو ایمان نمی آورم مگر این كه این سوسمار به توایمان بیاورد، آن گاه سوسماری كه در آستین داشت بیرون آورد و به زمین انداخت، پیامبر فرمود: ای سوسمار پس سوسمار با زبان عربی بطوریكه همه آن را می شنیدند گفت: گوش بفرمانم و اطاعت امر تو می نمایم ای نجات بخش بیچارگان در روز قیامت. حضرت فرمود: چه كسی را می پرستی؟ حیوان گفت: آن كسی را می پرستم كه عرش او در آسمان است و پادشاهی او بر زمین است و به دریا راه دارد و رحمت او در بهشت متجلی می گردد و عذاب او در آتش دوزخ نمایان خواهد شد، حضرت فرمود: ای سوسمار من چه كسی هستم؟ حیوان گفت: تو فرستاده پروردگار عالمیان و خاتم پیامبران هستی هر كه تو را تصدیق كند رستگار و آن كه تو را تكذیب نماید بیچاره و بدبخت است، مردی اعرابی گفت: از این پس تنها از تو پیروی می كنم،



[ صفحه 85]



من در حالی به سوی تو آمدم كه در آن حال هیچ چیز بر روی زمین بدتر و دشمن تر از تو در نزد من وجود نداشت ولی هم اكنون تو را از خودم پدر و مادرم بیشتر دوست دارم و أشهد ان لا اله الا الله و انك محمد رسول الله (ص)، پس آن مرد نزد قوم خویش بازگشت، او كه از قبیله بنی سلیم بود جریان را برای همه تعریف نمود و با شنیدن این جریان بیش از هزار و یك نفر ایمان آورده اند.

و باز از خرائج از ابن اعرابی نقل است كه غلام رسول الله (ص) كه سفینه نام داشت گفت: با كشتی ام برای جنگ خارج شده بودم كه در دریا كشتی ام و هر آن چه همراه آن بود در دریا غرق شد و خورشید نیز غروب كرد و هیچ چیزی برایم نماند مگر پارچه ای كه با آن خودم را پوشانده و بر تكه چوبی چسبیده بودم تا غرق نشوم آن تكه چوب آمد و امواج مرا به همراه آن تكه چوب بر بالای تخته سنگی در دریا انداخت پس من برخاستم و گمان كردم كه نجات یافته ام كه در این حال موجی آمد و با حجم خود مرا انداخت پس من چندین بار برخاستم سپس با سختی خود را به ساحل دریا كشاندم تا آن جا كه دیگر امواج به من اصابت نمی كردم پس خداوند را به خاطر نجات یافتن و سلامتی ام شكر نموده برخاستم و راه افتادم كه در همین بین چشمم به شیری خورد كه به سمت من آمد. می خواست كه مرا شكار كند و گر دن مرا به دندان بگیرد، من دستم را به سوی آسمان بلند كردم و گفتم: خداوندا من بنده تو و غلام پیامبر تو هستم مرا از غرق شدن نجات دادی آیا هم اكنون می خواهی این حیوان درنده ات را بر من مسلط گردانی؟ پس در آن حال گویی كه به من الهام شد و من گفتم: ای شیر درنده من سفینه غلام رسول الله (ص) هستم، حق رسول الله (ص) را در مورد غلامش رعایت كن و حرمت او را نگاهدار، به خدا قسم كه آن شیر غرش كردن را كنار گذاشت و مانند گربه ای به نزد من آمد و یك بار با این دست و بار دیگر با آن دست صورت خودش را می مالید و نوازش می كرد پس آن گاه مدت زیادی به صورت من خیره شد بعد در جلوی من نشست و به من اشاره كرد كه سوار شو، من بر پشت او



[ صفحه 86]



سوار شدم شیر برخاست و همراه من به راه افتاد، چیزی نگذشت كه به جزیره ای فرود آمد كه در آن درخت و میوه ها و چشمه ای گوارا بود، من مات و مبهوت شدم و برخاستم و آن شیر به من اشاره كرد كه پیاده شو، پس از پشت شیر پایین آمدم، آن شیر همان جا در مقابل من ایستاد و به من نگاه می كرد منم هم از آن میوه ها چیدم و خوردم آن قدر از آب آن چشمه نوشیدم كه سیراب شدم آن گاه برخاستم و به سوی برگ های درختان رفته و با آن تن پوشی درست كرده و با برگ ها خود را پوشاندم و با برگ ها تن پوشی دیگر درست كرده و آن را به پشت خود انداختم سپس برگی كه شبیه كیسه بود چیدم و مقداری از آن میوه ها در آن گذاشتم و آن پارچه و لباسی كه همراه داشتم در آب فرو برده و خیس كردم تا هر زمان كه به آب احتیاج پیدا كردم آن پارچه را فشار بدهم و از آبی كه از آن می چكد بنوشم و رفع تشنگی نمایم وقتی از كارهایی كه می خواستم انجام دهم فارغ شد آن شیر به نزد من آمد و بر زمین نشست و پشتش را جلوی من آورد سپس اشاره كرد كه یعنی سوار شو، هنگامی كه سوار شدم راه افتاد و به سوی دریا رفت از غیر آن راهی كه آمده بود، هنگامی كه به دریا رسیدم دیدم یك كشتی در دریا در حال حركت است پس من به آنها به هر وسیله ای كه تواسنتم اشاره كردم تا كه ایشان متوجه حضور من شدند و همگی بر روی عرشه كشتی جمع شده تسبیح و تهلیل می گفتند: زیرا دیده بودند كه مردی بر پشت شیری سوار شده پس فریاد زدند ای جوانمرد تو كه هستی از اجنه هستی یا آدمیزادی؟ سفینه می گوید، فریاد زدم: من سفینه غلام رسول الله (ص) هستم و این شیر را به حق رسول الله (ص) قسم دادم ودعا كردم پس این گونه كرد كه هم اكنون می بینید، وقتی كه آن جماعت نام رسول الله (ص) را شنیدند دو نفر از كشتی پایین آمدند و با قایقی كوچك به ساحل آمدند، من هم از پشت شیر پایین آمدم و شیر در مكانی ایستاد تا ببیند كه چه می كنم، آن مرد لباسهایی را سمت من انداختند و گفتند: این لباسها را بپوش من لباسها را پوشیدم، یكی از آن ها گفت: بر پشت من سوار شو تا تو را درون قایق بگذارم، سپس



[ صفحه 87]



پرسید آیا این حیوان درنده حق رسول الله (ص) را در مورد امتش رعایت نموده است؟ شیر به نزد من آمد و من به او گفتم: خداوند از رسول الله (ص) به تو جزای خیر عطا نماید و به خدا قسم كه من دیدم اشك از چشمانش مانند سیل روانه شده است و آن قدر ایستاد تا من به داخل قایق رفتم و او به پیش آمد و به من خیره شده و نگاه می كرد و آن قدر ایستاد تا ما از دیدگان او غایب شدیم.

نیز به همان سند روایت شده است كه مرد اعرابی نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: ای محمد به من خبر ده كه بچه ی شتر من چیست؟ تا این كه بدانم تو در دعوت خود راستگو هستی و به حق مبعوث شده ای و به خدای تو ایمان بیاورم و از تو پیروی نمایم، پس پیامبر به علی نظاره كرد و فرمود: حبیب من علی (ص) تو این كا را برایم انجام بده، علی(ع) هم افسار ناقه را گرفت سپس گردن و زیر گلوی او را نوازش كرد و چشمانش را به آسمان بلند نمود و گفت: خداوند، از تو درخواست می كنم به حق محمد (ص) واهل بیت محمد و به اسماء حسنی تو و به كلمات تام تو قسم كه این ناقه به سخن بیاد و بگوید درون شكمش چیست، در این هنگام ناقه رو به علی (ع) نمود و گفت: ای امیر المؤمنین این مرد كه صاحب من است روزی بر ما سوار شد و گفت كه می خواهد به دیدار پسر عمویش برود، هنگامی كه سوار بر من به آن وادی رسید از من پیاده شد و مرا بر زمین نشاند در آن حال شتری با من در آمیخت و من آبستن شدم، مرد اعرابی با دین این صحنه ها گفت: أشهد ان لا اله الا الله و أنك رسول الله، آن گاه از پیامبر درخواست نمود كه از خداوند بخواهد تا در حمل شترش خیر و بركت قرار دهد و كفایت در امور داشته باشد پس همان كه خواست شد و او اسلام آورد و در اسلام خویش نیكو و راست كردار بود.

ونیز از همان سند آمده كه مرد عربی سوسماری شكار كرد و آن را در دستش گرفته بود پس به پیامبر گفت: من به تو ایمان نمی آورم مگر این كه سوسمار به زبان بیاید و سخن بگوید، پیامبر به سوسمار گفت: من كه هستم؟ آن حیوان گفت: تو محمد بن



[ صفحه 88]



عبد الله(ص) هستی كه خداوند تو را به عنوان دوست خویش برگزیده پس آن مرد اعرابی كه اهل قبیله بنی سلیم بود اسلام آورد و مسلمان شد.

باز به همان سند روایت شده كه ولید بن عبادة بن صامت گفت: جابر بن عبد الله انصاری در مسجد نماز می خواند كه مرد اعرابی برخاست و به سوی او رفت و سؤال كرد: ای جابر به من خبر بده بگو آیا در زمان رسول الله (ص) حیوانات سخن می گفتند؟ جابر گفت: بله، پیامبر عتبه بن أبی لهب را نفرین كرده و فرموده بود: سگ خداوند تو را بخورد پس روزی رسول خدا (ص) به همراه دوستانش از شهر خارج شد تا این كه به یكی از مناطق سرسبز اطراف مكه رسیدیم، پس عتبه بن أبی لهب نیز مخفیانه از شهر خارج شد و كمی دورتر از اصحاب پیامبر اطراق كرد در حالی كه مردم نمی دانستند او قصد كشتن رسول الله (ص) را دارد، هنگامی كه شب پرده افكند شیر درنده ای آمد و عتبه را گرفت و او را از روی مركب به زیر افكند و خارج ساخت آن گاه چنان نعره ای كشید و غرشی كرد كه هیچ یك از سواران جرأت سخن گفتن نداشت و سكوت اختیار نمود آن گاه آن شیر با زبانی گویا شروع به سخن گفتن نمود وگفت: این عتبة بن ابی لهب است كه مخفیانه از مكه خارج شده و قصد داشت كه محمد(ص) را به قتل برساند سپس آن شیر بدن عتبه بن ابی لهب را تكه پاره و قطعه قطعه نمود و ذره ای از گوشت او را هم نخورد.

سپس جابر گفت: و این شیر به رؤیت عده ای از قبیله آل ذریح نیز آمده آن هنگام كه جوانان ایشان در لهو و لعب بودند پس این شیر به سرعت از بلندی همجوار ایشان بالا رفت وبا زبانی فصیح و گویا به ایشان گفت: ای اهل قبیله آل ذریح مردی صاحب خرد و اندیشه استوار با زبانی گویا از دورن مكه فریاد برمی آورد، پس آن شیر مردم قبیله آل ذریح را به كلمه لا اله الا الله دعوت نمود و ایشان نیز اجابت نمودند و لهو و لعب را كنار گذاشتند وبه مكه آمدند و به دین اسلام گرویدند و نبوت رسول الله (ص) را پذیرفتند.



[ صفحه 89]



سپس جابر گفت: همچنین گرگی سخن گفته بود، بدین صورت كه گرگ آمد تا از گوسفندان یكی را شكار كند و بهره ای ببرد ولی چوپان آمد و مانع او شد و نگذاشت چنین كند ولی گرگ علی رغم ممانعت چوپان عقب ننشست پس چوپان گفت: عجیب از این گرگ و كارهایش، پس گرگ به زبان آمد و گفت: ای فلانی از سخن گفتن من عجیب تر این است كه محمد بن عبد الله قریشی از دل مكه شما را به كلمه لا اله الا الله دعوت می كند و به خاطر آن بهشت را برای شما ضمانت می كند ولی شما از پذیرفتن دعوت او سرباز می زنید، چوپان گفت: ای گرگ بیچاره چه كسی از گوسفندانم نگهداری می كند تا نزد او بروم و ایمان بیاورم؟ گرگ گفت: من چوپانی گوسفندانت را می كنم، پس چوپان رفت و به نزد رسول الله رسید و اسلام آورد.

سپس جابر گفت: و نیز شتری زبان به سخن گشوده بود آن شتر برای بنی نجار بود كه تمرد می كرد و نمی گذاشت تا بر پشتش بار بگذارند یا از او سواری بگیرند و هر نقشه و حیله ای به كار بردند نتوانستند او را بگیرند و راهی برای این كار نیافتند، این جریان را برای رسول الله (ص) گفتند، حضرت به پیش آن حیوان رفت وقتی شتر رسول الله (ص) را دید به حالت فروتنی و با چشمانی گریان بر زمین نشست پس پیامبر به مردم قبیله بنی نجار نظاره ای نمود و فرمود: بدانید كه این شتر از شما شكایت می كند كه به او علف وغذا كم می دهید و بارهای سنگین بر او می گذارید و بسیار از او كار می كشید پس آل نجار گفتند: این شتر بسیار زورمند است و ما قدرت مهار كردن و رام نمودن آن را نداریم، حضرت فرمود: تو با خانواده ات برو پس آن شتر هم به آرامی و آهستگی رفت.

وباز جابر نقل است كه می گوید: در عهد رسول الله (ص) آهویی سخن گفت و جریان از این قرار است كه: عده ای از یاران حضرت آن را صید كرده وبه گوشه ای از خیمه خود بسته بودند رسول الله (ص) از آن محل گذر می كرد كه آهو به حضرت گفت: یا رسول الله، حضرت فرمود: چه كار داری؟ آهو گفت: یا رسول الله پستان های من



[ صفحه 90]



پر از شیر است و من در لانه ام دو بچه آهو دارم مرا رها كن تا به آن ها شیر بدهم و بازگردم پس حضرت او را رها كرد. اندكی گذشت كه آهو بازگشت در حالی كه حضرت هنوز ایستاده بود و پیامبر دید كه او خوش قول و مورد اعتماد است، پس اهل خیمه جریان را فهمیدند و سخن آهو را متعجبانه برای همدیگر تعریف نمودند و گفتند: یا رسول الله این آهو برای شماست و حضرت نیز آن حیوان را آزاد كردند پس آهو لب به سخن گشود و شهادتین را بر زبان جاری ساخت.

مقام پنجم: در بیان معجزات رسول الله (ص) مانند استجابت دعای ایشان درباره ی مردگان و سخن گفتن حضرت با ایشان و شفای مریضان و غیره.

شیخ صدوق (ره) در علل و معانی به اسنادش از أنس بن مالك نقل می كند كه گفت: روزی ابوذر به مسجد رسول الله (ص) آمد و گفت: دیشب چیزی دیدم كه هرگز مانند آن را ندیده بودم، اهل مسجد گفتند: دیشب چه چیزی دیدی؟ گفت: دیدم رسول خدا(ص) بر در خانه بود پس شب هنگام خارج شد و در حالی كه دست علی بن ابی طالب (ع) را در دست داشت به سوی بقیع رفت، چیزی نگذشت كه راه خودشان را به سوی مقابر مكه كج كردند و حضرت نزد قبر پدرشان عبد الله نشستند پس دو ركعت نماز خواندند دراین هنگام قبر شكافته شد و عبد الله از درون قبر بیرون آمد و نشست در حالی كه می گفت: أشهد ان لا اله الا الله و أن محمدا عبده و رسوله، پیامبر به پدرش گفت: پدر جان چه كسی ولی و امام توست؟ عبد الله گفت: پسرم ولی كیست؟ حضرت فرمود: این علی بن ابی طالب ولی است، پس عبد الله گفت: به درستی كه علی ولی من است، حضرت فرمود: به قبر خود بازگرد آن گاه، رسول الله(ص) به سوی قبر مادرش رفت و ماند همان كارهایی كه بر سر قبر پدرش انجام داده بود عمل نمود در این حال قبر شافت و مادرش آمنه پدیدار شد در حالی كه می گفت: أشهد ان لا اله الا الله و أنك نبی الله و رسول الله، پس حضرت به ماردش گفت: مادر جان ولی تو كیست؟



[ صفحه 91]



گفت: پسرم چه كسی ولی است؟ حضرت فرمود: این علی بن ابیطالب ولی است، پس آمنه نیز گفت: به درستی كه علی ولی من است، پیامبر فرمود: به قبر خویش بازگرد. همه ی اصحاب با شنیدن این داستان سخنان ابوذر را تكذیب كردند سپس نزد رسول الله (ص) رفته وگفتند: یا رسول الله امروز به تو دروغی را نسبت دادند كه آن طور نبود، جندب (اباذر) از تو چنین و چنان حكایت نمود، پیامبر فرمود: آسمان سایه نیفكنده بر سر كسی و زمین بر پشت خود حمل نكرده كسی را كه راستگوتر از اباذر باشد.

عبد السلام بن محمد می گوید: این خبر را برای هجیمی محمد بن عبد الله علی نقل كردیم و او گفت: مگر نمی دانی كه پیامبر فرمود: جبرئیل نزد من آمد و گفت: خداوند عزوجل آتش دوزخ را حرام كرده است بر پشت و صلبی كه تو بر آن نازل شدی و رحمی كه تو را حمل نمود و پستانی كه به تو شیر داد و آغوشی كه تو را در برگرفت و كفالت نمود.

در بحار به اسنادش از امام صادق (ع) نقل است كه فرمود: هنگامی كه فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین (ع) از دنیا رفت امام علی (ع) به نزد پیامبر آمد، ایشان به امام فرمود: ای ابا الحسن چه شده؟ امام گفت: مادرم وفات نمود، پیامبر فرمود: به خدا گویی مادر من از دنیا رفت سپس بسیار گریست و می گفت: وا اماه، وای مادرم، سپس به علی (ع) فرمود: این پیراهن و ردای مرا بگیر و او را با پیراهن و ردای من كفن نما و هنگامی كه كارتان تمام شد مرا خبر كنید، هنگامی كه غسل و كفن فاطمه بنت اسد تمام شد پیامبر آمد تا بر جنازه ایشان نماز بخواند وحضرت چنان نمازی خواند كه قبل از آن و پس از آن برای هیچ كسی مثل آن نماز نخواند.

سپس درون قبر فاطه بنت اسد رفت و به پهلو در آن خوابید آن گاه برخاست و به او گفت: فاطمه گفت: لبیك یا رسول الله، حضرت فرمود: آیا دیدی و یافتی آنچه كه خداوند وعده نموده بود حق و درست است؟ فاطمه بنت اسد گفت: بله، خداوند به تو



[ صفحه 92]



جزای خیر عطا نماید، آن گاه رسول الله (ص) در قبر او دعای بسیار نمود و مناجات طولانی كرد پس هنگامی كه از قبر خارج شد به حضرت گفتند: یا رسول الله تو درباره ی فاطمه بنت اسد كارهایی كردی، لباس خودت را جای كفن بر او پوشاندی، درون قبر او رفتی و بسیار دعا و نماز خواندی كه قبل از او ما ندیده ایم درباره ی هیچ كسی چنین كارهایی انجام دهی، حضرت فرمود: اما این كه لباس خود را به جای كفن بر تن او كردم برای این بود كه وقتی به او گفتم: روز قیامت مردم از قبرهایشان عریان محشور می شوند او فریادی كشید و گفت: ای وای به دادم برسید پس من لباس خود را بر تن او پوشاندم و از خداوند در نماز خواستم كه كفنهای او نپوسد تا این كه وارد بهشت گردد و خداوند دعای مرا اجابت نمود، و اما اینكه درون قبر او رفتم برای این بود كه وقتی به او گفتم: میت وقتی دفن می شود و مردم از سر قبر او برمی خیزند و می روند دو ملك بنام نكیر و منكر وارد قبر او می شوند و از او سؤال می كنند، وقتی فاطمه بنت اسد این سخنان را شنید گفت: ای وای به فریادم برسید، (خداوندا بفریادم برس) پس همان زمان از خداوند خواستم كه وقتی او در قبرها تنها رها می شود دری از قبر او به بهشت باز شود و قبر او را باغی از بهشت قرار دهد.

این روایت در بصائر از ابراهیم بن هشام از علی بن اسباط از بكر بن جناح از زجل از امام صادق(ع) نیزنقل شده است.

در حرائج از ابوحمزه ثمالی نقل است كه گفت: به امام علی بن الحسین (ع) عرض كردم: می خواهم از تو چیزی سؤال كنم كه در دلم مانده و راه نفس مرا گرفته حضرت فرمود: سؤال كن،راوی می گوید، عرض كردم: از تو درباره اولی و دومی می پرسم حضرت فرمود: لعنت خداوند بر هر دوی آن ها همیشه تا ابد، به خدا قسم آن دو از مشركین و كافران به خداوند بزرگ مرتبه بودند، راوی می گوید عرض كردم: آیا امامانی از شما و نسل شما هستند كه مردگان را زنده می كردند، كودكان و كران را بینا و شنوا می كردند و بر روی آب راه می رفتند، حضرت فرمود: خداوند هیچ چیزی به



[ صفحه 93]



انبیاء (ع) عطا نفرموده است مگر این كه آن را به محمد (ص) عطا فرموده و به او چیزی عطا كرده كه به دیگر انبیاء عطا نكرده است و آن فضائل را هیچكدامشان ندارند و هر چه كه نزد رسول الله (ص) بود به امیرالمؤمنین (ع) داد و او نیز به حسن (ع) سپس حسین (ع) سپس هر امام بعد از امام دیگر معارف الهی را از امام قبلی می گیرد. روزی رسول الله (ص) ایستاده بود كه سخن از گوشت به میان آمد پس مردی از انصار برخاست و نزدن همسرش رفت، او یك شتر داشت پس به او گفت: آیا غنیمت می خواهی؟ زن گفت: چگونه؟ مرد گفت: رسول الله (ص) اشتهاء به گوشت دارد پس ما این شترمان را برای او ذبح می كنیم، زن گفت: این شتر را بگیر و هر چه می خواهی انجام بده و بدان كه ما غیر از این شتر چیزی نداریم (رسول الله (ص) نیز از این حال ایشان اطلاع داشت). آن مرد شترش را سر برید و آویزان كرد و تكه تكه نمود گوشت ها را بریان كرد و آورد و در مقابل رسول الله (ص) گذاشت راوی می گوید: رسول الله (ص) هم اهل بیت و هر كه از دوستان و یارانش بود جمع كرد و به آنها گفت: از این گوشت ها بخورید ولی هیچ یك از استخوانهای آن را نشكنید، آن مرد انصاری نیز به همراه آن ها از گوشت بریان شده خورد، هنگامی كه همه سیر شدند و متفرق شدند مرد انصاری به خانه اش بازگشت با تعجب دید كه شترش در كنار در خانه اش در حال بازی است.

و به همان سند آمده كه مردی یك غزال آورد پیامبر امر نمود تا آن را ذبح كنند پس چنین كردند و گوشد آن را بریان كردند و خوردند ولی استخوان های آن را نشكستند، حضرت امر كرد تا پوست غزال را پهن كرده واستخوانهایش را در وسط پوست ریختند پس به دعای حضرت غزال برخاست و زنده شد و به چریدن مشغول گشت.

در بحار از خرائج روایت است كه مردی از انصار كه شتری در خانه داشت به خانه آمد و شترش را نحر و ذبح نمود و به عیالش گفت: مقداری از گوشت شتر را بپز و مقدرای از آن را هم كباب كن شاید رسول الله (ص) تشریف فرما شوند و امشب در



[ صفحه 94]



خانه ما حضور یافته و نزد ما افطار كنند، آن گاه آن مرد به مسجد رفت، آن مرد انصاری دو پسر كوچك داشت كه دیدند پدرشان چگونه شتر را سر برید پس یكی از آن ها به دیگری گفت: بیا تا سر تو را ببرم و با چاقویی كه در دست داشت سر برادرش را برید، وقتی مادرشان آن دو را دید فریاد بلندی كشید، آن چاقو به دست داشت و برادرش را سر بریده بود ترسید و دوید و به داخل یكی از اتاق ها افتاد و از ترس جان باخت. مرد انصاری و زنش رفتند و غذا را پخته و آماده كردند پس وقتی پیامبر به خانه مرد انصاری آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: یا رسول الله دو پسر این خانواده را احضار كن و بخواه، پس پدرش آنها را از مادرشان طلبید و او هم گفت: آن دو نیستند، پدر به سوی پیامبر آمد و به او گفت كه پسرانش نیستند، پیامبر فرمود: شما نمی توانید آن ها را بیاورید، هنگامی كه پیامبر نزد مادرشان رفت او جریان پسرانش را به حضرت گفت، وقتی كه جسد آن دو را نزد حضرت آوردند ایشان دعا فرمود و خداوند آن دو را زنده كرد و آن ها به دعای پیامبر سال ها بعد از آن نیز زندگی كردند.

به همان سند از مناقب آمده كه امام صادق (ع) در خبری فرمود: از فلان موقع تا كنون هرگز گوشت نخورده ام پس مقداری گوشت بریان شده بزغاله برای حضرت فرستاد، حضرت به یارانش فرمود: از این گوشت بخورید ولی استخوانهایش را نشكنید وقتی كه اصحاب از خورن فارغ شدند حضرت به استخوان های بزغاله اشاره كرد و گفت: به اذن خداوند بپاخیز پس خداوند آن بزغاله را به دعای پیامبر زنده كرد و آن بزغاله به نزد صاحبش رفت گویی كه آن را دنبال می كنند.

و نیز آورده اند كه ابوایوب گوسفندی را در عروسی فاطمه برای رسول الله (ص) آورد ولی جبرئیل، رسول الله (ص) را ذبح آن نهی فرمود و این امر رسول الله (ص) را به دشواری و دردسر انداخت، حضرت به یزید بن خیبر انصار امر فرمود تا آن را ذبح كند بعد از دو روز آن گوسفند را ذبح نمود، هنگامی كه گوشت آن



[ صفحه 95]



گوسفند طبخ شد حضرت امر كرد كه از آن نخورند مگر با بسم الله و هیچ یك از استخوانهایش را نشكند سپس گفت: اباایوب مردی فقیر است خداوندا تو این گوسفند را خلق كردی و تو آن را فانی نمودی وتو خودت قادر هستی كه آن را بازگردانی، پس آن رازنده كن لا اله الا انت یا حی، پس خداوند آن گوسفند را زنده كرد و در آن گوسفند برای ابوایوب بركت بسیار قرار داد و در شیر آن گوسفند برای مریضان شفا قرار داد، اهل مدینه آن گوسنفد را مبعوثه نامیدند وعبد الرحمن بن عوف شعری در این باره سورده كه ابیاتی از آن ذیلا آمده:



ألم یبصروا شاة بن زید و حالها

و فی أمرها للطالبین مزید



و قد زبحث ثم استجراها بها

و فضلها فیما هناك یزید



و انضج منها اللحم و العظم و الكلی

فهلهله بالنار و هو هرید



فأحیاله ذو لعرش و الله قادرها

فعادت به حال ما یشاء یعود



و به همان سند در خبری از سلمان نقل است كه: پیامبر به منزل ابوایوب آمد و او نیز در خانه جز یك بزغاله و مقداری جو چیزی نداشت پس ابوایوب بزغاله اش را به خاطر حضرت سر برید و كباب كرد و جوها را هم آرد كرد و خمیردرست كرد و نان پخت و همه ی غذاها را در مقابل رسول الله (ص) قرار داد، حضرت امر كرد تا بین مردم ندا بدهند هر كس می خواهد غذا بخورد به خانه ی ابوایوب بیاید، ابویوب هم ندا داد و مردم مانند سیل روانه خانه او شدند تا این كه خانه پر از جمعیت شد پس همه مردم از آن غذا خوردند ولی ذرای از آن غذا كم نشد و تغییر ننمود آن گاه پیامبر فرمود استخوان های بزغاله را جمع كنید و درون پوست آن قرار دهید سپس حضرت فرمود: به اذن خداوند متعال برخیز، پس بزغاله ای كه فقط استخوان ها و پوستش موجود بود زنده شد و صدای مردم با دیدن این صحنه ها به شهادتین بلند شد.

در خرائج آمده كه: در روز جنگ خیبر چشم درد سختی گرفته بود پس رسول خدا(ص) از آب دهان خود بر چشمان او مالید و برای او دعا كرد و گفت:



[ صفحه 96]



خداوند گرامی و سردی را از او ببرد پس گرمی و سردی از او بیرون رفت به حدی كه پس از آن علی (ع) در زمستان فقط با یك پیراهن می آمد و در این مورد نابغه جعدی چنین سرود:



بلغنا السماء غرة و تكرما

و انا النرجوا فوق ذلك مظهرا



نیز به همان سند از ابن عباس روایت شده كه روزی زنی به هرماه پسرش به نزد رسول الله (ص) آمد و گفت: این پسر من است، او مرضی دارد كه شبانه روز او را می آزاد پیامبر سینه پسرا را مسح كرد و دعایی خواند و چند لحظه بعد چیزی شبیه مدفوع شیر از شكم پسر خارج شد و او سلامتی خویش را به دست آورد.

از همان سند نقل است كه معاذ بن براء نزد رسول الله (ص) آمد در حالی كه دستش را با خود آورده بود زیرا ابوجهل آن را قطع كرده بود پس حضرت مقداری از آب دهان خود بر جای قطع شده زد و دست قطع شده را به جای خودش وصل كرد و آن دست بریده به جای خود چسبید و وصل شد.

و نیز از اسامة بن زید نقل است كه گفت: با رسول الله (ص) برای انجام حج خارج شدیم وقتی نیمه شب شد چشم حضرت به زنی افتاد كه كودكی در آغوش داشت، آن زن به حضرت عرض كرد: یا رسول الله این پسرم از بدو تولد تا كنون به هیچ وجه فربه و چاق نشده است، رسول الله (ص) آن طفل را گرفت و از آب دهان خود در دهان آن كودك ریخت و آن كودك شفا یافت پس رسول الله (ص) فرمود: نگاه كن آیا نخلستان یا بوستانی می بینی؟ من عرض كردم: در این دره جایی نیست كه از دیدگان مردم پوشیده و پنهان باشد. حضرت فرمود: به سوی نخلستان برو و به آن ها بگو كه رسول الله (ص) به شما امر فرموده اند كه به همدیگر نزدیك شده و جایی پوشیده از انظار درست كنید سپس برو و به سنگ ها نیز همین را بگو، به همان خدایی كه پیامبر به حق مبعوث نمود هنگامی كه من پیغام حضرت را به نخلها و سنگ ها گفتم دیدم كه نخلها به یكدیگر نزدیك شدند و سنگ ها از همدیگر دور شدند، وقتی رسول الله (ص)



[ صفحه 97]



در پشت آنها قضای حاجت نمود دیدم كه همگی به جای خوش بازگشتند.

نیز به همان سند آمده كه: مردی به نزد رسول الله (ص) آمد و عرض كرد: من از سفر می آمدم كه در این هنگام دختر پنجساله ام با لباسهای رنگی و زیورهایش در كنار و اطراف من راه می آمد پس دستش را گرفته و با او آمدم به نزدیكی فلان دره و او را درون آن دره انداختم، حضرت فرمود: با من بیا و آن دره را نشانم بده، آن مرد با رسول الله (ص) به سوی دره رفت آن گاه حضرت به پدر دختر گفت: اسم او چیست؟ گفت: فلان حضرت فرمود: ای فلانی به اذن خدا جواب مرا بده و آن دختر از دره بیرون آمد و گفت: لبیك یا رسول الله، سعد یك یا رسول الله، حضرت فرمود پدر و مادر تو اسلام آورده اند، اگر دوستداری تو را به ایشان بازگردانم، دختر گفت: من احتیاجی به آنها ندارم خداوند برای من بهتر از ایشان را فرستاد.

در بصائر از ایوب بن نوح از صفوان بن یحیی از حماد بن ابی طلحه از ابی عوف از امام صادق (ع) نقل است كه گفت: بر امام وارد شدم و ایشان مرا مورد ملاطفت قرار داده و سپس فرمودند: مردی كور و نابینا به نزد رسول الله (ص) آمد و گفت: یا رسول الله نزد خداوند برای من دعا كن تا بینایی چشمان مرا به من بازگرداند، پس رسول الله (ص) به درگاه خداوند دعا نمود و خداوند نیز بینایی آن مرد را به او بازگرداند، سپس مرد دیگری آمد و به حضرت عرض كرد: یا رسول الله به درگاه خداوند دعا نما تا بینایی مرا بازگرداند حضرت فرمود: آیا دوست داری كه خداوند ثواب بهشت را به تو عطا نماید یا بینایی تو را به تو باز گرداند آن مرد گفت: یا رسول الله ثواب بهشت را می خواهم، پس حضرت فرمود: گاهی خداوند دوست می دارد كه بنده ی مؤمنی را به كوری مبتلا می كند سپس بهشت را جزای او قرار می دهد.

در خرائج از ابن نهیك اوزاعی از عمرو بن أخطب نقل است كه گفت: روزی پیامبر طلب آب نمود پس برای ایشان ظرفی آب آوردم ودر آن یك تار موی من افتاده بود، پس حضرت آن تار مو را برداشت و فرمود: خداوندا او را زیبا گردان. راوی می گوید



[ صفحه 98]



من پس از هفتاد و سه سال او را دیدم ولی در سر و روی اویك تار موی سفید هم نبود. نیز به همان سند نقل است كه: زنی پسرش را نزد رسول الله (ص) آورد تا حضرت بر سر او دست بكشد و كودك متبرك شود و حضرت برای او دعا كند چون در سر آن پسر كچلی بود، حضرت كه رحمت از اوصاف اوست دلش به رحم آمد و دستی از روی مهربانی بر سر آن كودك كشید ناگاه موهای پسر درآمد و مرض او برطرف شد پس داستان این جریان به گوش اهل یمامه رسید آن ها نیز كودكی را نزد مسیلمه كذاب بردند و از او خواستند كه برای او دعا كند وقتی مسیلمه دعا كرد و بر سر او دست كشید سر كودك كچل شد و همه ی اولاد آنها تا امروز كچل هستند.

آورده اند مردی از یاران رسول الله (ص) كه یكی از چشمانش در جنگ كور شده بود آن را به حال خود گذاشته بود تا این یك روز چشمش از حدقه در آمده و افتاد پس او را به نزد حضرت آوردند، حضرت چشم بیرون آمده را گرفت و در سر جایش گذاشت و آن چشم به اذن خداوند صحیح و سالم گردید آنگاه دو چشم آن مرد بینایی خوبی پیدا كرد ولی آن یكی از ترك رسول الله (ص) بود بیناتر از آن دیگری شد.

مقام ششم: درباره ی اعجازی كه به بركت اعضاء بدن شریف حضرت بوقوع پیوسته است مانند: زیاد شدن غذا و نوشیدنی

شیخ ابو جعفر طوسی (ره) در امالی اش از عمرو از احمد از احمد بن یحیی عتوفی از عبد الرحمن بن شریك بن عبد الله نخعی از پدرش از عاصم به عبد الله بن عاصم بن عبد الرحمن أبی عمرة، از پدرش نقل كرده كه گفت: ما برای جنگ به سر حدات روم رفته بودیم كه مردم را گرسنگی فراگرفت پس انصار نزد رسول الله (ص) آمدند و از ایشان اجازه خواستند تا شتری نحر و ذبح نمایند و غذایی برای مردم فراهم آورند، رسول الله (ص) به عمر بن خطاب پیغام فرستاد كه: یاران گرسنه اند و به نزد من آمده اند، اجازه می خواهند تا شتری را قربانی كنند تو چه می گویی، او گفت: ای نبی



[ صفحه 99]



خدا فردا چگونه با دشمنان رو به رو شویم و نبرد كنیم در حالی كه مردان ما همگی گرسنه اند حال شما چه می گویید، حضرت فرمود: به اباطلحه بگویید تا بلند در میان مردم ندا بدهد كه هر كس هر مقدا غذا دارد بیاورد، آن گه پوستی روی زمین پهن كرد تا همه غذاها را بر روی آن بریزند پس هر كه هر چقدر غذا داشت آورد. یكی یك مد، دیگری نصف و دیگری یك سوم مد. وقتی به جمع همه غذاها نگاه كردند به حضرت گفتند كه بیست و هفت یا بیست و هشت صاع كه به سی صاع هم نمی رسید غذا جمع شد. در آن هنگام مردم كه چهار هزار نفر بودند جمع شدند، نزد رسول الله (ص) آمدند آن گاه حضرت دعای بسیاری نمود به طوریكه كسی نمی شنید ایشان چه می گویند، سپس دستش را درون غذا برد سپس به آن جماعت فرمود: هیچ كس به دوستش سبقت نگیرد و بدون نام خدا از این غذا نخورد، پس اولین نفر برخاست و گفت: نام خدا را بر زبان بیاورید، سپس غذا بخورید پس همه ی آن چهار هزار مرد از آن غذا خوردند و هر چه ظرف داشتند پر كردند و با خود بردند لكن باز غذای بسیاری باقی ماند آن گاه رسول الله (ص) فرمود: أشهد أن لا اله الا الله و أن محمد عبده و رسوله. به همان خدایی كه جان من در دست اوست هیچ كس این جمله را نمی گوید مگر این كه خداوند او را از آتش عذاب دور می كند و آتش را بر او حرام می گرداند.

در خرائج از جابر نقل است كه گفت: وقتی همه ی قبایل عرب برای جنگ خندق جمع شدند پیامبر مهاجرین و انصار را برای مشورت در مورد این قضیه فراخواند، سلمان فارسی (ره) گفت: ایرانیان وقتی دچار چنین خطری می شوند دور شهرهای خویش خندق هایی حفر می كنند و فقط از یك سو با دشمنان درگیر می شوند، در آن هنگام خداوند به رسول الله (ص) وحی فرمود كه به همین طریق كه سلمان می گوید با دشمنان بجنگد، سلمان گفت: پس رسول الله خطی دور مدینه برای كندن خندق كشید و آن را بین مهاجران و انصار تقسیم كرد هر چندین ذراع را به یكی از ایشان داد و برای هر ده نفر از ایشان ده ذرع در نظر گرفت، جابر می گوید: در سر راه خط سیر



[ صفحه 100]



این خندق صخره ای بسیار بزرگ پیدا شد كه شكستن آن امكان پذیر نبود و هیچ كلنگی هم بر آن كار ساز نبود(جابر می گوید) پس من یارانم را نزد رسول الله (ص) فرستادم تا به حضرت این قضیه را خبر بدهند و خودم نیز به سوی حضرت رفتم و در حالی ایشان را یافتم كه رو به آسمان خوابیده و سنگی بر شكم خویش بسته است وقتی جریان سنگ را برای ایشان گفتم حضرت برخاست و آمد و مقداری آب خواست و در دهان خود گرداند وآب را بر آن صخره ریخت سپس با كلنگ ضربه ای محكم به وسط صخره زدند پس همه ی مسلمین دیدند كه برق عظیمی پدید آمد و در آن برق قصرهای یمن و شهرهای آن را دیدند باز حضرت ضربه ای دیگر زد و برقی دیگر جهید پس همه ی مسلمین در آن برق قصرهای عراق و فارس و شهرهای آن را دیدند آن گاه ضربه ای دیگر زد و صخره شكافت و قطعه قطعه شد، سپس رسول الله (ص) به یارانش فرمود: در هر برق چه دیدید؟ گفتند: در اولی فلان چیز را و در برق دومی فلان چیز و در سومی نیز فلان چیز را دیدیم، حضرت فرمود: خداوند آن چه را كه دیدید برای شما خواهد گشود.

جابر می گوید: من در منزلم یك صاع جو و یك گوسفند فربه و بزرگ داشتم پس به نزد خانواده ام رفتم و گفتم: امروز دیدم كه رسول الله (ص) بر شكم خود سنگ بسته است گمان می كنم كه او بسیار گرسنه است اگر این جو و گوسفند را آماده كنیم رسول الله (ص) را برای رضای خدا دعوت خواهیم كرد، همسرش گفت: به نزد آن حضرت برو و به ایشان بگو كه اگر اجازه دادند كارها را صورت دهیم و وسایل را آماده كنیم، جابر می گوید: نزد حضرت رفتم و عرض كردم: یا رسول الله (ص) اگر اجازه بدهید و صلاح بدانید فردا نزد ما میهمان باشید، حضرت فرمود: غذا چه دارید؟ گفتم: یك صاع جو و یك گوسفند. حضرت فرمود: من به تنهایی بیایم یا هر كس را كه می خواهم با خود بیاورم، جابر می گوید: كراهت داشتم كه به حضرت بگویم تنها بیاید پس خدمتشان عرض كردم: هر كه را می خواهید همراه خود بیاورید و با خود



[ صفحه 101]



فكر كردم كه حضرت می خواهد علی (ع) را با خود بیاورد، پس به سوی خانه آمدم و به خانواده گفتم كه تو جو را آماده كن من هم گوسفند را آماده می كنم پس شروع به كار نمودیم پس گوسفند را قطعه قطعه كرده به اندازه های یكسان در آوریم و با آب و نمك طبخ نمودیم و جو را نیز آرد كرده و همسرم از آن نان پخت، من به نزد رسول الله (ص) آمدم و عرض كردم: یا رسول الله (ص) غذا را آماده كرده ایم بفرمایید. ناگاه دیدم كه حضرت بر لبه ی خندق ایستاد و با صدای بلند ندا داد ای گروه مسلمین دعوت جابر را برای مهمانی و صرف غذا اجابت نمایید پس همه ی مهاجرین و انصار از خندق خارج شدند و رسول الله (ص) هم خارج شد و مردم از پی او روان شدند و بر هیچ گروه از اهل مدینه نمی گذشتم مگر این كه می گفتند: دعوت جابر را برای غذا اجابت كنید، به سرعت به سوی خانه رفتم و به همسرم گفتم: هم اكنون كسانی می آیند كه آن ها را دعوت نكرده ایم و او را از جریان پیش آمده و آمدن جماعت بسیار آگاه ساختم آن گاه او به من گفت: آیا تو به رسول الله (ص) گفتی كه ما چه داریم و به چه میزان غذا داریم، گفتم: بله، گفت: پس نگران مباش كه رسول الله (ص) به كاری كه می كند آگاه وعالم است، دیدم كه همسرم از من داناتر و آگاهتر است، پس وقتی جماعت آمدند رسول الله (ص) امر كرد تا مردم خارج خانه نشستند و آن حضرت با علی (ع) نیز وارد خانه شدند پس حضرت نگاهی به تنور و نان های داخل آن كرد و مقداری از آب دهان مباركشان را به داخل تنور انداختند سپس سر دیگ را باز كرد و نگاهی انداخت و به زن جابر گفت: نان ها را یكی یكی از تنور بیرون بیاور و دانه دانه به من بده او نیز بر سر تنور رفت و قرص های نان را از تنور برمی داشت و به رسول الله (ص) می داد و ایشان و علی (ع) با آن نان ها در كاسه و ظرفی بزرگ ترید درست می كردند سپس باز همسر جابر بر سر تنور آمد دید كه به جای قرص نانی كه برداشته بود نان دیگری وجود دارد، هنگامی كه كاسه از ترید پر شد پیامبر مقداری از آن برداشت و گفت: ده نفر از مردم را به داخل خانه بیاور، پس ده تن از مردم داخل



[ صفحه 102]



شدند وآن قدر از آن غذا خوردند كه سیر شدند، سپس حضرت فرمود: ای جابر یك مقدار از گوشت و ذراع (دست) گوسفند به من بده سپس حضرت فرمود: ده نفر دیگر را به داخل خانه بفرست. پس داخل شدند و از آن غذایی كه رسول الله (ص) آماده كرده بودند مانند دیگران آن قدر خوردند كه سیر شدند، سپس باز حضرت فرمود: یك مقدار گوشت دست گوسفند به من بدهید پس به ایشان آن چه می خواستند دادم، باز حضرت فرمود: ده نفر دیگر را نزد من بفرست پس ده نفر دیگر آمدند و آن قدر خوردند كه سیر شدند دوباره حضرت فرمود: یك دست دیگر گوسفند برایم بیاورید، عرض كردم یك گوسفند چند تا ذراع و دست دارد حضرت فرمود: دو تا، عرض كردم: من الآن سه سر دست گوسفند آورده ام، حضرت فرمود: اگر چیزی نگویی همه ی مردم از دست گوسفند خواهند خورد، سپس پشت سر هم ده نفر، ده نفر مردم می آمدند وغذا می خوردند و می رفتند تا این كه همه ی مردم غذا خوردند، آن گاه حضرت فرمود: بیا تا ما و شما هم بخوریم پس من و محمد (ص) وعلی (ع) هم غذا خوریدم ولی همچنان نانها در تنور به همان حال اول باقیمانده بدن و دیگ هم به حال اول خود بود و ترید هم در كاسه گویی دست نخوره بود و ما چندین روز هم با آن غذاها سر كردیم.

و نیز به همان سند آمده كه علی (ع) فرمود: روزی به بازار رفتم و یك درهم گوشت و یك درهم ذرت (آرد) خریدم وبا آن ها نزد فاطمه (س) آمدم و به او دادم وقتی او از پختن نان و گوشت فارغ شد گفت: پدرم را دعوت كن بیاید تا با هم غذا بخوریم، من هم رفتم و نزد حضرت رسیدم در حالی كه ایشان به پهلو دراز كشیده بود و می فرمود: پناه می برم به خداوند از این كه گرسنگی همدم من باشد، عرض كردم یا رسول الله (ص) غذا میهمان ما هستید ما غذا داریم بفرمایید، حضرت به من تكیه داد و با هم به سوی فاطمه (س) رفتیم، هنگامی كه داخل خانه شدیم، حضرت فرمود: فاطمه جان غذایی كه آماده كردی بیاور، او نیز دیگ سنگی و چند عدد قرص نان كه روی هم گذاشته بود



[ صفحه 103]



نزد حضرت آورد آنگاه رسول الله (ص) فرمود: خداوندا بر این غذای ما بركت عنایت فرما، سپس فرمود: مقداری برای عایشه كنار بگذار پس كنار گذاشت، باز فرمود: مقداری برای ام سلمه پس همین گونه برای هفت نفر از زنان از آن آبگوشت و قرص نان برداشت و كنار گذاشت سپس فرمود: مقداری برای پدر و همسرت كنار بگذار و باز فرمود: برای همسایگانت نیز از این غذا كنار بگذار و به ایشان بده و فاطمه (س) نیز چنین كرد سپس از آن غذا و نان كه همچنان دست نخورده باقی مانده بود چندین روز خوردیم.

و به همان سند آمده كه رسول الله (ص) به سمت حدیبیه می آمد و در راه چشمه ای بود كه فقط به اندازه ی خوردن یك یا دو نفر آب موجود بود پس حضرت فرمود: چه كسی مقداری آب به ما می دهد، ولی كسی آبی نداد پس هنگامی كه به آب رسیدند حضرت یك كاسه آب برداشت و به دهان مبارك خود ریخته و مزمزه نمود آن گاه آن را به دورن آب چشمه ریخت پس رسول الله (ص) فرمود: اگر این جا بمایند یا كسی از شما این جا بماند جاری شدن آب را خواهد دید كه چگونه به خاطر وفور آب هر چه در مقابل دارد را سیراب می كند پس همه آن چه كه حضرت فرمود بود دیدند.

و نیز از همان سند روایت شده كه دختر عبد الله بن رواحه ی انصاری، در ایامی كه مسلمانان در حال كندن خندق بودند از آن جا می گذشت حضرت به او فرمود: كجا می روی و چه می خواهی؟ دختر عبدالله گفت: عبدالله این خرماها را برای شما فرستاده، حضرت فرمود:بده به من، او نیز خرماها را در دست رسول الله (ص) گذاشت، سپس حضرت پوستی خواست و خرماها را درون آن گذاشت و ندا داد كه بیایید و بخورید، پس همه آمدند و خوردند و سیر شدند وهر چه خواستند با خود بردند ولی باز از آن خرماها باقی ماند و حضرت آن باقیمانده را به دختر عبدالله بازگرداند.



[ صفحه 104]



و نیز به همان سند روایت شده كه رسول الله (ص) با عده ای از یاران در سفر بود پس همراهان حضرت بسیار گرسنه شدند حضرت فرمود: هر كس زاد و توشه ای با خود دارد نزد ما بیاید، شخصی كه به اندازه ی یك صاع خرما در یك پارچه آورد، حضرت خرماها را در میان قطعه پوستی ریخت و به درگاه خداوند دعا نمود و خداوند آن خرماها را آن قدر بركت بخشید و زیاد نمود كه تا مدینه زاد و توشه راه ایشان شد.

و نیز به همان سند روایت شده كه وقتی رسول الله (ص) جهت انجام عمره در سال صلح حدیبیه خارج شد و قریش مانع دخول او به مكه شدند و با هم پیمان بستند كه مسلمین به مكه داخل نشوند و عده ای از ایشان با چشمهای باز نگاه كردند، رسول الله (ص) به ایشان فرمود: من برای جنگ با شما نیامده ام بلكه برای انجام عمره آمده ام، مشركین مكه گفتند: ما با این شكل و احوال نمی گذاریم وارد مكه شوی كه اگر بگذاریم تو وارد مكه شوی اعراب را ذلیل و خوار و خود را متزلزل خواهیم كرد، و لكن مصالحه ای بین خودت و ما قرار ده كه كس دیگری در آن دخیل نباشد پس دو طرف بر این نظر توافق نمودند، در همین هنگام آبی كه مسلمین به همراه آورده بودند به پایان رسید و رنگ چهارپایانشان از تشنگی سیاه شده بود پس ظرف كوچكی آب آوردند كه مقدار بسیار كمی آب داشت رسول الله (ص) دست خود را در آن ظرف آب قرار داد پس آب شروع به جوشیدن نمود و در لشكریان و اصحاب ندا داد هر كس آب می خواهد بیاید تا او را سیراب نمایم و همه یارانش را سیراب نمود و همه آنها ظرف های آب خود را هم پركردند.

و نیز به همان سند آورده اند كه مرد عربی نزد رسول الله (ص) آمد واز كمی آب چاهشان به حضرت شكایت كرد پس حضرت یك یا دو ریگ برداشته و با سرانگشتان خود آن ها را مالید سپس آن هارا به آن مرد عرب بادیه نشین داد و فرمود: این ریگها را در چاه بینداز، هنگامی كه آن مرد ریگ ها را در چاه انداخت آب آن قدر فوران



[ صفحه 105]



نمود كه به سر حلقه چاه رسید.

ودر بحار از اعلام الوری از معجزات پیامبر حدیث گوسفند ام معبد نقل شده كه بدین شرح است كه: وقتی رسول الله (ص) از مكه به مدینه مهاجرت می نمود، همراه او ابوبكر و عامر بن فهیرة و راهنمای ایشان عبدالله بن اریقطایشی بود، پس در راه از خیمه ام معبد خزاعیه می گذشتند، او زنی بسیار شجاع بود در انتهای خیمه نشسته بود، پسص آن ها از او پرسیدند كه خرما یا گوشت دارد تا از او بخرند، ولی نزد او چیزی نیافتند، خواستند بروند كه ام معبد گفت: اگر چیزی داشتم شما را مأیوس نمی كردم، رسول الله (ص) به گوشه ی خیمه نگاه كرد و فرمود این گوسفند چیست ای ام معبد؟ گفت: آن گوسفند كه پشت خیمه است از یك بره لاغرتر است، حضرت فرمود، آیا شیر دارد؟ ام معبد گفت: او ناتوان تر از این است كه شیر بدهد حضرت فرمود: آیا اجازه می دهی از آن شیر بدوشم، زن گفت: بله پدر و مادرم به فدایت ببین اگر شیر دارد بدوش، پس رسول الله (ص) گوسفند را آورده و دست آن را مسح كرد و نام خدا را بر زبان آرود و گفت: خداوندا بركت را در گوسفند این زن قرار بده پس پاهای گوسفند از هم باز شد و پستان پر از شیر گشت، به حدی كه از پستان گوسفند شیر خودبخود روان شده بود، آن گاه رسول الله (ص) از معبد ظرفی خواست تا شیر حیوان را بدوشد پس حیوان آرام شد و شروع به خوردن غذا نمود و حضرت شیر حیوان را می دوشید و آن شیر همچون باران می آمد و چنان پرچربی بود كه چربی آن بر روی شیر نمایان بود پس اول از آن شیر به ام معبد داد آن قدر كه سیراب شد، سپس به اصحابش داد و ایشان هم همگی رفع عطش نمودند و خودش آخر از همه از آن شیر نوشید و فرمود ساقی هر قومی آخر از همه ایشان می نوشد پس اول به همه می نوشاند پشت سر هم بار اول و بار دوم تا این كه بگویند بس است و كافی است، سپسص باز رسول الله (ص) از گوسفند شیر دوشید و ظرف را نزد ام معبد گذاشت، پس ایشان و همراهانش برخاسته و رفتند، چیزی نگذشته بود كه همسر ام معبد كه ابوسعید نام



[ صفحه 106]



داشته خسته و گرسنه و رنجور آمد، ام معبد مقدار كمی به او شیر داد، وقتی ابوسعید شیر را دید گفت: از كجا این شیر را آورده ای در حالی كه این گوسفند شیر ندارد و هیچ شیری در این خانه نیست؟ ام معبد گفت: نه به خدا جز این كه امروز مردی مبارك و كریم از این جا می گذشت و نزد ما درنگ نمود و جریان او را از این قرار است پس ام معبد تمام جریان را برای همسرش تعریف كرد.

و به همان سند از امالی شیخ طوسی (ره) از زید بن ارقم در خبری طولانی نقل می كند كه: شبی را رسول الله (ص) با گرسنگی به صبح رسانید پس به نزد فاطمه (س) آمد و دید كه حسن و حسین (ع) از گرسنگی گریه می كنند پس مقداری نان برای آن ها پخت و آن دو را با نان خالی غذا داد تا این كه سیر شدند و خوابیدند، آن گاه با علی (ع) به خانه ابی هیثم رفت وقتی او رسول الله (ص) را دید گفت: خوش آمدی یا رسول الله هیچ چیز نزد من بهتر و دوست داشتنی تر از این نیست كه تو و یارانت نزد من بیایید (و منزل ما را نورباران كنید) هر چند چیزی ندارم و هر چه كه داشتم بین همسایگانم تقسیم كردم، رسول الله (ص) فرمود: جبرئیل مرا به رعایت حق همسایگان توصیه نموده است آن قدر كه من گمان كردم كه همسایه از همسایه ارث خواهد برد راوی می گوید: پس نگاه رسول الله (ص) به درخت نخلی افتاد كه در گوشه خانه بود و فرمود: ای اباهیثم آیا اجازه می دهی تا در این نخل تصرفی نمایم و از آن استفاده كنم، اباهیثم عرض كرد: یا رسول الله این نخل بی بار است و میوه نمی دهد و هرگز چیزی ندارد تا شما از آن بهره ای ببرید حضرت فرمود: ای علی كاسه ای آب بیاور چون آب را آورد، حضرت از آن مقداری نوشید و سپس دوباره به داخل آن كاسه آب برگرداند، آن گاه بر آن نخل از آن آب پاشید و آن نخل شروع به سبز شدن نمود و بسیار، بسیار خرما داد هر مقدار كه می خواستیم خرما داشت پس گفتند: به همسایگان بدهید، پس ما آن قدر خرما خوردیم و آب خنك نوشیدیم كه سیر شدیم آن گاه رسول الله (ص) فرمود: یا علی این خرما از نعماتی است كه روز قیامت از آن سؤال می شود، یا علی از



[ صفحه 107]



آن رطبها كه در پشت توست برای فاطمه و حسن و حسین (ع) هم بردار، زید بن ارقم می گوید: آن نخل خرما نزد ما بود و نام آن را نخلة الجیران گذاشته بودیم تا این كه آن درخت را یزید در عام الحرة از ریشه در آورد.

مقام هفتم: در بیان نوادر و لطائفی از فضائل و معجزات پیامبران (ع) و فضیلت حضرت محمد مصطفی (ص) بر دیگر انبیاء (ع)